قسمت سوم

ز يزدان سپاس و بدويم پناه
کت آورد پيشم بدين رزمگاه
بلشکر بران سان فرستمت باز
که گيو از تو ماند بگرم و گداز
سرت را ز تن دور مانم نه دير
چنان کز تبارت فراوان دلير
چه سودست کآمد بنزديک شب
رو اکنون بزنهار تاريک شب
من اکنون يکي باز لشگر شوم
بشبگير نزديک مهتر شوم
وزآنجا دمان گردن افراخته
بيايم نبرد ترا ساخته
چنين پاسخ آورد بيژن که شو
پست باد و آهرمنت پيشرو
همه دشمنان سربسر کشته باد
گر آواره از جنگ برگشته باد
چو فردا بيايي بآوردگاه
نبيند ترا نيز شاه و سپاه
سرت را چنان دور مانم ز پاي
کزان پس بلشکر نيايدت راي
وزآن جايگه روي برگاشتند
بشب دشت پيکار بگذاشتند
بلشکر گه خويش بازآمدند
بر پهلوانان فراز آمدند
همه شب بخواب اند آسيب شيب
ز پيکارشان دل شده ناشکيب
سپيده چو از کوه سربردميد
شد آن دامن تيره شب ناپديد
بپوشيد هومان سليح نبرد
سخن پيش پيران همه ياد کرد
که من بيژن گيو را خواستم
همه شب همي جنگش آراستم
يکي ترجمان را ز لشکر بخواند
بگلگون بادآورش برنشاند
که رو پيش بيژن بگويش که زود
بيايي دمان گر من آيم چو دود
فرستاده برگشت و با او بگفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
سپهدار هومان بيامد چو گرد
بدان تا ز بيژن بجويد نبرد
چو بشنيد بيژن بيامد دمان
بسيچيده جنگ با ترجمان
بپشت شباهنگ بر بسته تنگ
چو جنگي پلنگي گرازان بجنگ
زره با گره بر بر پهلوي
درفشان سر از مغفر خسروي
بهومان چنين گفت کاي بادسار
ببردي ز من دوش سر ياددار
اميدستم امروز کين تيغ من
سرت را ز بن بگسلاند ز تن
که از خاک خيزد ز خون تو گل
يکي داستان اندر آري بدل
که با آهوان گفت غرم ژيان
که گر دشت گردد همه پرنيان
ز دامي که پاي من آزادگشت
نپويم بران سوي آباد دشت
چنين داد پاسخ که امروز گيو
بماند جگر خسته بر پور نيو
بچنگ مني در بسان تذرو
که بازش برد بر سر شاخ سرو
خروشان و خون از دو ديده چکان
کشانش بچنگال و خونش مکان
بدو گفت بيژن که تا کي سخن
کجا خواهي آهنگ آورد کن
بکوه کنابد کني کارزار
اگر سوي زيبد برآراي کار
که فريادرسمان نباشد ز دور
نه ايران گرايد بياري نه تور
برانگيختند اسب و برخاست گرد
بزه بر نهاده کمان نبرد
دو خوني برافراخته سر بماه
چنان کينه ور گشته از کين شاه
ز کوه کنابد برون تاختند
سران سوي هامون برافراختند
برفتند چندانک اندر زمي
نديدند جايي پي آدمي
نه بر آسمان کرگسان را گذر
نه خاکش سپرده پي شير نر
نه از لشکران يار و فريادرس
بپيرامن اندر نديدند کس
نهادند پيمان که با ترجمان
نباشند در چيرگي بدگمان
بدان تا بد و نيک با شهريار
بگويند ازين گردش روزگار
که کردار چون بود و پيکار چون
چه زاري رسيد اندرين دشت خون
بگفتند و زاسبان فرود آمدند
ببند زره بر کمر برزدند
بر اسبان جنگي سواران جنگ
يکي برکشيدند چون سنگ تنگ
چو بر بادپايان ببستند زين
پر از خشم گردان و دل پر ز کين
کمانها چوبايست برخاستند
بميدان تنگ اندرون تاختند
چپ و راست گردان و پيچان عنان
همان نيزه و آب داده سنان
زرهشان درآورد شد لخت لخت
نگر تا کرا روز برگشت و بخت
دهنشان همي از تبش مانده باز
بآب و بآسايش آمد نياز
پس آسوده گشتند و دم برزدند
بران آتش تيز نم برزدند
سپر برگرفتند و شمشير تيز
برآمد خروشيدن رستخيز
چو بر درفشان که از تيره ميغ
همي آتش افروخت ازهردو تيغ
زآهن بدان آهن آبدار
نيامد بزخم اندرون تابدار
بکردارآتش پرنداوران
فرو ريخت ازدست کنداوران
نبد دسترسشان بخون ريختن
نشد سير دلشان زآويختن
عمود از پس تيغ برداشتند
از اندازه پيکار بگذاشتند
ازان پس بران بر نهادند کار
که زور آزمايند در کارزار
بدين گونه جستند ننگ و نبرد
که از پشت زين اندر آرند مرد
کمربند گيرد کرا زور بيش
ربايد ز اسب افگند خوار پيش
ز نيروي گردان دوال رکيب
گسست اندر آوردگاه از نهيب
هميدون نگشتند ز اسبان جدا
نبودند بر يکدگر پادشا
پس از اسب هر دو فرود آمدند
ز پيکار يکبار دم برزدند
گرفته بدست اسپشان ترجمان
دو جنگي بکردار شير دمان
بدان ماندگي باز برخاستند
بکشتي گرفتن بياراستند
زشبگير تا سايه گسترد شيد
دو خوني ازين سان به بيم و اميد
همي رزم جستند يک با دگر
يکي را ز کينه نه برگشت سر
دهن خشک و غرقه شده تن در آب
ازان رنج و تابيدن آفتاب
وزان پس بدستوري يکدگر
برفتند پويان سوي آبخور
بخورد آب و برخاست بيژن بدرد
ز دادار نيکي دهش ياد کرد
تن از درد لرزان چو از باد بيد
دل از جان شيرين شده نااميد
بيزدان چنين گفت کاي کردگار
تو داني نهان من و آشکار
اگر داد بيني همي جنگ ما
برين کينه جستن بر آهنگ ما
ز من مگسل امروز توش مرا
نگه دار بيدار هوش مرا
جگر خسته هومان بيامد چو زاغ
سيه گشت از درد رخ چون چراغ
بدان خستگي باز جنگ آمدند
گرازان بسان پلنگ آمدند
همي زور کرد اين بران آن برين
گه اين را بسودي گه آنرا زمين
ز بيژن فزون بود هومان بزور
هنر عيب گردد چو برگشت هور
ز هر گونه زور آزمودند و بند
فراز آمد آن بند چرخ بلند
بزد دست بيژن بسان پلنگ
ز سر تا ميانش بيازيد چنگ
گرفتش بچپ گردن و راست ران
خم آورد پشت هيون گران
برآوردش از جاي و بنهاد پست
سوي خنجر آورد چون باد دست
فرو برد و کردش سر از تن جدا
فگندش بسان يکي اژدها
بغلتيد هومان بخاک اندرون
همه دشت شد سربسر جوي خون
نگه کرد بيژن بدان پيلتن
فگنده چو سرو سهي بر چمن
شگفت آمدش سخت و برگشت ازوي
سوي کردگار جهان کرد روي
که اي برتر از جايگاه و زمان
ز جان سخن گوي و روشن روان
توي تو که جز تو جهاندار نيست
خرد را بدين کار پيکار نيست
مرا زين هنر سربسر بهره نيست
که با پيل کين جستنم زهره نيست
بکين سياوش بريدمش سر
بهفتاد خون برادر پدر
روانش روان ورا بنده باد
بچنگال شيران تنش کنده باد
سرش را بفتراک شبرنگ بست
تنش را بخاک اندر افگند پست
گشاده سليح و گسسته کمر
تنش جاي ديگر دگر جاي سر
زمانه سراسر فريبست و بس
بسختي نباشدت فريادرس
جهان را نمايش چو کردار نيست
سپردن بدو دل سزاوار نيست
بترسيد ازو يار هومان چو ديد
که بر مهتر او چنان بد رسيد
چو شد کار هومان ويسه تباه
دوان ترجمانان هر دو سپاه
ستايش کنان پيش بيژن شدند
چو پيش بت چين برهمن شدند
بدو گفت بيژن مترس از گزند
که پيمان همانست و بگشاد بند
تو اکنون سوي لشکر خويش پوي
ز من هرچ ديدي بديشان بگوي
بشد ترجمان بيژن آمد دمان
بکوه کنابد بزه بر کمان
چو بيژن نگه کرد زان رزمگاه
نبودش گذر جز بتوران سپاه
بترسيد از انبوه مردم کشان
که يابند زان کار يکسر نشان
بجنگ اندر آيند برسان کوه
بسنده نباشد مگر با گروه
برآهخت درع سياوش ز سر
بخفتان هومان بپوشيد بر
بران چرمه پيل پيکر نشست
درفش سر نامداران بدست
برفت و بران دشت کرد آفرين
بران بخت بيدار و فرخ زمين
چو آن ديده بانان لشکر ز دور
درفش و نشان سپهدار تور
بديدند زان ديده برخاستند
بشادي خروشيدن آراستند
طلايه هيوني برافگند زود
بنزديک پيران بکردار دود
که هومان بپيروزي شهريار
دوان آمد از مرکز کارزار
درفش سپهدار ايران نگون
تنش غرقه مانده بخاک اندرون
همه لشکرش برگرفته خروش
بهومان نهاده سپهدار گوش
چو بيژن ميان دو رويه سپاه
رسيد اندران سايه تاج و گاه
بتوران رسيد آن زمان ترجمان
بگفت آنچ ديد از بد بدگمان
هم آنگه بپيران رسيد آگهي
که شد تيره آن فر شاهنشهي
سبک بيژن اندر ميان سپاه
نگونسار کرد آن درفش سياه
چو آن ديده بانان ايران سپاه
نگون يافتند آن درفش سياه
سوي پهلوان روي برگاشتند
وزان ديده گه نعره برداشتند
وزآنجا هيوني بسان نوند
طلايه سوي پهلوان برفگند
که بيژن بپيروزي آمد چو شير
درفش سيه را سر آورده زير
چو ديوانگان گيو گشته نوان
بهرسو خروشان و هر سو دوان
همي آگهي جست زان نيوپور
همي ماتم آورد هنگام سور
چو آگاهي آمد ز بيژن بدوي
دمان پيش فرزند بنهاد روي
چو چشمش بروي گرامي رسيد
ز اسب اندر آمد چنان چون سزيد
بغلتيد و بنهاد بر خاک سر
همي آفرين خواند بر دادگر
گرفتش ببر باز فرزند را
دلير و جوان و خردمند را
وزآنجا دمان سوي سالار شاه
ستايش کنان برگرفتند راه
چو ديدند مر پهلوان را ز دور
نبيره فرود آمد از اسب تور
پر از خون سليح و پر از خاک سر
سرگرد هومان بفتراک بر
بپيش نيا رفت بيژن چو دود
همي ياد کرد آن کجا رفته بود
سليح و سر و اسب هومان گرد
به پيش سپهدار گودرز برد
ز بيژن چنان شاد شد پهلوان
که گفتي برافشاند خواهد روان
گرفت آفرين پس بدادار بر
بران اختر و بخت بيدار بر
بگنجور فرمود پس پهلوان
که تاج آر با جامه خسروان
گهربافته پيکر و بوم زر
درفشان چو خورشيد تاج و کمر
ده اسب آوريدند زرين لگام
پري روي زرين کمر ده غلام
بدو داد و گفت از گه سام شير
کسي ناوريد اژدهايي بزير
گشادي سپه را بدين جنگ دست
دل شاه ترکان بهم بر شکست
همه لشکر شاه ايران چو شير
دمان و دنان بادپايان بزير
وز اندوه پيران برآورد خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم
بنستيهن آنگه فرستاد کس
که اي نامور گرد فريادرس
سزد گر کني جنگ را تيز چنگ
بکين برادر نسازي درنگ
بايرانيان بر شبيخون کني
زمين را بخون رود جيحون کني
ببر ده هزار آزموده سوار
کمر بسته بر کينه و کارزار
مگر کين هومان تو بازآوري
سر دشمنان را بگاز آوري
چو رفتي بنزديک لشکر فراز
سپه را يکي سوي هومان بساز
بدو گفت نستيهن ايدون کنم
که از خون زمين رود جيحون کنم
دو بهره چو از تيره شب درگذشت
ز جوش سواران بجوشيد دشت
گرفتند ترکان همه تاختن
بدان تاختن گردن افراختن
چو نستيهن آن لشکر کينه خواه
بياورد نزديک ايران سپاه
سپيده دمان تا بدانجا رسيد
چو از ديده گه ديده بانش بديد
چو کارآگهان آگهي يافتند
سبک سوي گودرز بشتافتند
که آمد سپاهي چو کوه روان
که گويي ندارند گويا زبان
بران سان که رسم شبيخون بود
سپهدار داند که آن چون بود
بلشکر بفرمود پس پهلوان
که بيدار باشيد و روشن روان
بخواند آن زمان بيژن گيو را
ابا تيغ زن لشکر نيو را
بدو گفت نيک اختر و کام تو
شکسته دل دشمن از نام تو
ببر هرک بايد ز گردان من
ازين نامداران و مردان من
پذيره شو اين تاختن را چو شير
سپاه اندر آورد به مردي بزير
گزين کرد بيژن ز لشکر سوار
دليران و پرخاشجويان هزار
رسيدند پس يک بديگر فراز
دو لشکر پر از کينه و رزمساز
همه گرزها بر کشيدند پاک
يکي ابر بست از بر تيره خاک
فرود آمد از کوه ابر سياه
بپوشيد ديدار توران سپاه
سپهدار چون گرد تيره بديد
کزو لشکر ترک شد ناپديد
کمانها بفرمود کردن بزه
برآمد خروش از مهان و ز که
چو بيژن به نستيهن اندر رسيد
درفش سر ويسگان را بديد
هوا سربسر گشته زنگارگون
زمين شد بکردار درياي خون
ز ترکان دو بهره فتاده نگون
بزير پي اسب غرقه بخون
يکي تير بر اسب نستيهنا
رسيد از گشاد و بر بيژنا
ز درد اندر آمد تگاور بروي
رسيد اندرو بيژن جنگجوي
عمودي بزد بر سر ترگ دار
تهي ماند ازو مغز و برگشت کار
چنين گفت بيژن بايرانيان
که هر کو ببندد کمر بر ميان
بجز گرز و شمشير گيرد بدست
کمان بر سرش بر کنم پاک پست
که ترکان بديدن پري چهره اند
بجنگ از هنر پاک بي بهره اند
دليري گرفتند کنداوران
کشيدند لشکر پرندآوران
چو پيلان همه دشت بر يکدگر
فگنده ز تنها جدا مانده سر
ازان رزمگه تا بتوران سپاه
دمان از پس اندر گرفتند راه
چو پيران نديد آن زمان با سپاه
برادر بدو گشت گيتي سياه
بکارآگهان گفت زين رزمگاه
هيوني بتازد بآوردگاه
که آردنشاني ز نستيهنم
وگرنه دو ديده ز سر برکنم
هيوني برون تاختند آن زمان
برفت و بديد و بيامد دمان
که نستيهن آنک بدان رزمگاه
ابا نامداران توران سپاه
بريده سرافگنده بر سان پيل
تن از گرز خسته بکردار نيل
چو بشنيد پيران برآمد بجوش
نماند آن زمان با سپهدار هوش
همي کند موي و همي ريخت آب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
بزد دست و بدريد رومي قباي
برآمد خروشيدن هاي هاي
همي گفت کاي کردگار جهان
همانا که با تو بدستم نهان
که بگسست از بازوان زور من
چنين تيره شد اختر و هور من
دريغ آن هژبر افن گردگير
جوان دلاور سوار هژير
گرامي برادر جهانبان من
سر ويسگان گرد هومان من
چو نستيهن آن شير شرزه بجنگ
که روباه بودي بجنگش پلنگ
کرا يابم اکنون بدين رزمگاه
بجنگ اندر آورد بايد سپاه
بزد ناي رويين و بربست کوس
هوا نيلگون شد زمين آبنوس
ز کوه کنابد برون شد سپاه
بشد روشنايي ز خورشيد و ماه
سپهدار ايران بزد کرناي
سپاه اندر آورد و بگرفت جاي
ميان سپه کاوياني درفش
بپيش اندرون تيغهاي بنفش
همه نامدارن پرخاشخر
ابا نيزه و گرزه گاوسر
سپيده دمان اندر آمد سپاه
به پيکار تا گشت گيتي سياه
برفتند زان پي به بنگاه خويش
بخيمه شد اين، آن بخرگاه خويش
سپهدار ايران به زيبد رسيد
از انديشه کردن دلش بردميد
همي گفت کامروز رزمي گران
بکرديم و کشتيم ازيشان سران
گماني برم زانک پيران کنون
دواند سوي شاه ترکان هيون
وزو يار خواهد بجنگ سپاه
رسانم کنون آگهي من بشاه
نويسنده نامه را خواند و گفت
برآورد خواهم نهان از نهفت
اگر برگشايي تو لب را ز بند
زبان آورد بر سرت برگزند
يکي نامه فرمود نزديک شاه
بآگاه کردن ز کار سپاه
بخسرو نمود آن کجا رفته بود
سخن هرچ پيران بود گفته بود
فرستادن گيو و پيوند و مهر
نمودن بدو کار گردان سپهر
ز پاسخ که دادند مر گيو را
بزرگان و فرزانه نيو را
وزان لشکري کز پسش چون پلنگ
بياورد سوي کنابد بجنگ
ازان پس کجا رزمگه ساختند
وزان رزم دلرا بپرداختند
ز هومان و نستيهن جنگجوي
سراسر همه ياد کرد اندر اوي
ز کردار بيژن که روز نبرد
بدان گرزداران توران چه کرد
سخن سربسر چون همه گفته بود
ز پيکار و جنگ آن کجا رفته بود
بپردخت زان پس بافراسياب
که با لشکر آمد بنزديک آب
گر او از لب رود جيحون سپاه
بايران گذارد سپه را براه
تو داني که با او نداريم پاي
ايا فرخجسته جهان کدخداي
مگر خسرو آيد بپشت سپاه
بسر بر نهد بندگانرا کلاه
ور ايدونک پيران کند دست پيش
بخواهد سپه ياور از شاه خويش
بخسرو رسد زان سپس آگهي
ک با او چه سازد ببختت رهي
و ديگر که از رستم ديو بند
ز لهراسب وز اشکش هوشمند
ز کردار ايشان به کهتر خبر
رساند مگر شاه پيروزگر
چو نامه بمهر اندر آورد و بند
بفرمود تا بر ستور نوند
تشستنگه خسروي ساختند
فراوان تگاور برون تاختند
بفرمود تا رفت پيشش هجير
جواني بکردار هشيار و پير
بگفت آن سخن سربسر پهلوان
بپيش هشيوار پور جوان
بدو گفت کاي پور هشياردل
يکي تيز گردان بدين کاردل
اگر مر تو را نزد من دستگاه
همي جست بايد کنونست گاه
چو بستاني اين نامه هم در زمان
برو هم بکردار باد دمان
شب و روز ماساي و سر بر مخار
ببر نامه من بر شهريار
بپدرود کردن گرفتش ببر
برون آمد از پيش فرخ پدر
ز لشکر دو تن را بر خويش خواند
سبکشان باسب تگاور نشاند
برون شد ز پرده سراي پدر
بهر منزلي بر هيوني دگر
خور و خواب و آرامشان بر ستور
چه تاريکي شب چه تابنده هور
بران گونه پويان براه آمدند
بيک هفته نزديک شاه آمدند
چو از راه ايران بيامد سوار
کس آمد بر خسرو نامدار
پذيره فرستاد شماخ را
چه مايه دليران گستاخ را
بپرسيد چون ديد روي هجير
که اي پهلوان زاده شيرگير
درودست باري که بس ناگهان
رسيدي به نزديک شاه جهان
بفرمود تا پرده برداشتند
باسبش ز درگاه بگذاشتند
هجير اندر آمد چو خسرو بدوي
نگه کرد پيشش بماليد روي
بپرسيد بسيار و بنشاندش
هزاران هجير آفرين خواندش
ز گوهر يکي تاج پيروزه شاه
بسر بر نهادش چو رخشنده ماه
ز گودرز وز مهتران سپاه
ز هر يک يکايک بپرسيد شاه
درود بزرگان بخسرو بداد
همه کار لشکر برو کرد ياد
بدو داد پس نامه پهلوان
جوان خردمند روشن روان
نويسنده را پيش بنشاندند
بفرمود تا نامه برخواندند
چو برخواند نامه بخسرو دبير
ز ياقوت رخشان دهان هجير
بياگند وزان پس بگنجور گفت
که دينار و ديبا بيار از نهفت
بياورد بدره چو فرمان شنيد
همي ريخت تا شد سرش ناپديد
بياورد پس جامه زرنگار
چنانچون بود از در شهريار
هميدون ببردند پيش هجير
ابا زين زرين ده اسب هژير
بيارانش بر خلعت افگند نيز
درم داد و دينار و هرگونه چيز
ازان پس جو از جاي برخاستند
نشستنگه مي بياراستند
هجير و بزرگان خسروپرست
گرفتند يکسر همه مي بدست
نشستند يک روز و يک شب بهم
همي راي زد خسرو از بيش و کم
بشبگير خسرو سر و تن بشست
بپيش جهانداور آمد نخست
بپوشيد نو جامه بندگي
دو ديده چو ابري ببارندگي
دوتايي شده پشت و بنهاد سر
همي آفرين خواند بر دادگر
ازو خواست پيروزي و فرهي
بدو جست ديهيم و تخت مهي
بيزدان بناليد ز افراسياب
بدرد از دو ديده فرو ريخت آب
وزآنجا بيامد چو سرو سهي
نشست از برگاه شاههنشهي
دبير خردمند را پيش خواند
سخنهاي بايسته با او براند
چو آن نامه را زود پاسخ نوشت
پديد آوريد اندرو خوب و زشت
نخست آفرين کرد بر کردگار
کزو ديد نيک و بد روزگار
دگر آفرين کرد بر پهلوان
که جاويد بادي و روشن روان
خجسته سپهدار بسيار هوش
همه راي و دانش همه جنگ و جوش
خداوند گوپال و تيغ بنفش
فروزنده کاوياني درفش
سپاس از جهاندار يزدان ما
که پيروز بودند گردان ما
از اختر ترا روشنايي نمود
ز دشمن برآورد ناگاه دود
نخست آنک گفتي که مر گيو را
بزرگان فرزانه و نيو را
بنزديک پيران فرستاده ام
چه مايه ورا پندها داده ام
نپذرفت ازان پس خود او پند من
نجست اندرين کار پيوند من
سپهبد يکي داستان زد برين
چو دستور پيشين برآورد کين
که هر مهتري کو روان کاستست
ز نيکي ببخت بد آراستست
مرا زان سخن پيش بود آگهي
که پيران دل از کين نخواهد تهي
وليکن ازان خوب کردار او
نجستم همي ژرف پيکار او
کنون آشکارا نمود اين سپهر
که پيران بتوران گرايد بمهر
کنون چون نبيند جز افراسياب
دلش را تو از مهر او برمتاب
گر او بر خرد برگزيند هوا
بکوشش نرويد ز خاراگيا
تو با دشمن ار خوب گويي رواست
از آزادگان خوب گفتن سزاست
و ديگر ز پيکار جنگ آوران
کجا ياد کردي به گرز گران
ز نيک اختر و گردش هور و ماه
ز کوشش نمودن بران رزمگاه
مرا اين درستست کز کار کرد
تو پيروز باشي بروز نبرد
نبيره کجا چون تو دارد نيا
بجنگ اندرون باشدش کيميا
ز شيران چه زايد مگر نره شير
چنانچون بود نامدار و دلير
به بيداد برنيست اين کار تو
بسندست يزدان نگهدار تو
تو زور و دليري ز يزدان شناس
ازو دار تا زنده باشي سپاس
سديگر که گفتي که افراسياب
سپه را همي بگذارند ز آب
ز پيران فرستاده شد نزد اوي
سپاهش بايران نهادست روي
همانست يکسر که گفتي سخن
کنون باز پاسخ فگنديم بن
بدان اي پر انديشه سالار من
بهر کار شايسته کار من
که او بر لب رود جيحون درنگ
نه ازان کرد کآيد بر ما بجنگ
که خاقان برو لشکر آرد ز چين
فراز آمدش از دو رويه کمين
و ديگر که از لشکران گران
پراگنده برگرد توران سران
بدو دشمن آمد ز هر سو پديد
ازان بر لب رود جيحون کشيد
بپنجم سخن کآگهي خواستي
بمهر گوان دل بياراستي
چو لهراسب و چون اشکش تيزچنگ
چو رستم سپهبد دمنده نهنگ
بدان اي سپهدار و آگاه باش
بهر کار با بخت همراه باش
کزان سو که شد رستم شيرمرد
ز کشمير و کابل برآورد گرد
وزان سو که شد اشکش تيزهوش
برآمد ز خوارزم يکسر خروش
برزم اندرون شيده برگشت ازوي
سوي شهر گرگان نهادست روي
وزان سو که لهراسب شد با سپاه
همه مهتران برگشادند راه
الانان و غز گشت پرداخته
شد آن پادشاهي همه ساخته
گر افراسياب اندر آيد براه
زجيحون بدين سو گذارد سپاه
بگيرند گردان پس پشت اوي
نماند بجز باد در مشت اوي
تو بشناس کو شهر آباد خويش
بر و بوم و فرخنده بنياد خويش
بگفتار پيران نماند بجاي
بدشمن سپارد نهد پيش پاي
نجنباند او داستان را دو لب
که نايد خبر زو بمن روز و شب
بدان روز هرگز مبادا درود
که او بگذراند سپه را ز رود
بما برکند پيشدستي بجنگ
نبيند کس اين روز تاريک و تنگ
بفرمايم اکنون که بر پيل کوس
ببندد دمنده سپهدار طوس
دهستان و گرگان و آن بوم و بر
بگيرد برآرد بخورشيد سر
من اندر پي طوس با پيل و گاه
بياري بيايم بپشت سپاه
تو از جنگ پيران مبر تاب روي
سپه را بياراي و زو کينه جوي
چو هومان و نستيهن از پشت اوي
جدا ماند شد باد در مشت اوي
گر از نامداران ايران نبرد
بخواهد بفرما وزان برمگرد
چو پيران نبرد تو جويد دلير
کمن بددلي پيش او شو چو شير
به پيکار منديش ز افراسياب
بجاي آرد دل روي ازو برمتاب
چو آيد بجنگ اندرون جنگجوي
نبايد که برتابي از جنگ روي
بريشان تو پيروز باشي بجنگ
نگر دل نداري بدين کار تنگ
چنين دارم اوميد از کردگار
که پيروز باشي تو در کارزار
هميدون گمانم که چون من ز راه
بپشت سپاه اندر آرم سپاه
بريشان شما رانده باشيد کام
به خورشيد تابان برآورده نام
ز کاوس وز طوس نزد سپاه
درود فراوان فرستاد شاه
بران نامه بنهاد خسرو نگين
فرستاده را داد و کرد آفرين
چو از پيش خسرو برون شد هجير
سپهبد همي راي زد با وزير
ز بس مهرباني که بد بر سپاه
سراسر همه رزم بد راي شاه
همي گفت اگر لشکر افراسياب
بجنباند از جاي و بگذارد آب
سپاه مرا بگسلاند ز جاي
مرا رفت بايد همينست راي
همانگه شه نوذران را بخواند
بفرمود تا تيز لشکر براند
بسوي دهستان سپه برکشيد
همه دشت خوارزم لشکر کشيد
نگهبان لشکر بود روز جنگ
بجنگ اندر آيد بسان پلنگ
تبيره برآمد ز درگاه طوس
خروشيدن ناي رويين و کوس
سپاه و سپهبد برفتن گرفت
زمين سم اسبان نهفتن گرفت
تو گفتي که خورشيد تابان بجاي
بماند از نهيب سواران بپاي
دو هفته همي رفت زان سان سپاه
بشد روشنايي ز خورشيد و ماه
پراگنده بر گرد کشور خبر
ز جنبيدن شاه پيروزگر
چو طوس از در شاه ايران برفت
سبک شاه رفتن بسيچيد تفت
ابا ده هزار از گزيده سران
همه نامداران و کنداوران
بنزديک گودرز بنهاد روي
ابا نامداران پرخاشجوي
ابا پيل و با کوس و با فرهي
ابا تخت و با تاج شاهنشهي
هجير آمد از پيش خسرودمان
گرازان و خندان و دل شادمان
ابا خلعت و خوبي و خرمي
تو گفتي همي برنوردد زمي
چو آمد به نزديک پرده سراي
برآمد خروشيدن کرناي
پذيره شدندش سران سربسر
زمين پر ز آهن هوا پر ز زر
چو خيزد بچرخ اندرون داوري
ز ماه و ز ناهيد وز مشتري
بياراست لشکر چو چشم خروس
ابا زنگ زرين و پيلان و کوس
چو آمد بر نامور پهلوان
بگفت آنچ ديد از شه خسروان
نوازيدن شاه و پيوند اوي
همي گفت از رادي و پند اوي
که چون بر سپه گستريدست مهر
چگونه ز پيغام بگشاد چهر
پس آن نامه شهريار جهان
بگودرز داد و درود مهان
نوازيدن شاه بشنيد ازوي
بماليد بر نامه بر چشم و روي
چو بگشاد مهرش بخواننده داد
سخنها برو کرد خواننده ياد
سپهدار بر شاه کرد آفرين
بفرمان ببوسيد روي زمين
ببود آن شب و راي زد با پسر
بشبگير بنشست و بگشاد در
همه نامداران لشگر پگاه
برفتند بر سر نهاده کلاه
پس آن نامه شاه، فرخ هجير
بياورد و بنهاد پيش دبير
دبير آن زمان پند و فرمان شاه
ز نامه همي خواند پيش سپاه