قسمت اول

جهان چون بزاري برآيد همي
بدو نيک روزي سرآيد همي
چو بستي کمر بر در راه آز
شود کار گيتيت يکسر دراز
بيک روي جستن بلندي سزاست
اگر در ميان دم اژدهاست
و ديگر که گيتي ندارد درنگ
سراي سپنجي چه پهن و چه تنگ
پرستنده آز و جوياي کين
بگيتي ز کس نشنود آفرين
چو سرو سهي گوژ گردد بباغ
بدو بر شود تيره روشن چراغ
کند برگ پژمرده و بيخ سست
سرش سوي پستي گرايد نخست
برويد ز خاک و شود باز خاک
همه جاي ترسست و تيمار و باک
سر مايه مرد سنگ و خرد
ز گيتي بي آزاري اندر خورد
در دانش و آنگهي راستي
گرين دو نيابي روان کاستي
اگر خود بماني بگيتي دراز
ز رنج تن آيد برفتن نياز
يکي ژرف درياست بن ناپديد
در گنج رازش ندارد کليد
اگر چند يابي فزون بايدت
همان خورده يک روز بگزايدت
سه چيزت ببايد کزان چاره نيست
وزو بر سرت نيز پيغاره نيست
خوري گر بپوشي و گر گستري
سزد گرد بديگر سخن ننگري
چو زين سه گذشتي همه رنج و آز
چه در آز پيچي چه اندر نياز
چو داني که بر تو نماند جهان
چه پيچي تو زان جاي نوشين روان
بخور آنچ داري و بيشي مجوي
که از آز کاهد همي آبروي
دل شاه ترکان چنان کم شنود
هميشه برنج از پي آز بود
ازان پس که برگشت زان رزمگاه
که رستم برو کرد گيتي سياه
بشد تازيان تا بخلخ رسيد
بننگ از کيان شد سرش ناپديد
بکاخ اندر آمد پرآزار دل
ابا کاردانان هشياردل
چو پيران و گرسيوز رهنمون
قراخان و چون شيده و گرسيون
برايشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد ياد
که تا برنهادم بشاهي کلاه
مرا گشت خورشيد و تابنده ماه
مرا بود بر مهتران دسترس
عنان مرا برنتابيد کس
ز هنگام رزم منوچهر باز
نبد دست ايران بتوران دراز
شبيخون کند تا در خان من
از ايران بيازند بر جان من
دلاور شد آن مردم نادلير
گوزن اندر آمد ببالين شير
برين کينه گر کار سازيم زود
وگرنه برآرند زين مرز دود
سزد گر کنون گرد اين کشورم
سراسر فرستادگان گسترم
ز ترکان وز چين هزاران هزار
کمربستگان از در کارزار
بياريم بر گرد ايران سپاه
بسازيم هر سو يکي رزمگاه
همه موبدان راي هشيار خويش
نهادند با گفت سالار خويش
که ما را ز جيحون ببايد گذشت
زدن کوس شاهي بران پهن دشت
بآموي لشکر گهي ساختن
شب و روز نآسودن از تاختن
که آن جاي جنگست و خون ريختن
چه با گيو و با رستم آويختن
سرافراز گردان گيرنده شهر
همه تيغ کين آب داده به زهر
چو افراسياب آن سخنها شنود
برافروخت از بخت و شادي نمود
ابر پهلوانان و بر موبدان
بکرد آفريني برسم ردان
نويسنده نامه را پيش خواند
سخنهاي بايسته چندي براند
فرستادگان خواست از انجمن
بنزديک فغفور و شاه ختن
فرستاد نامه به هر کشوري
بهر نامداري و هر مهتري
سپه خواست کانديشه جنگ داشت
ز بيژن بدان گونه دل تنگ داشت
دو هفته برآمد ز چين و ختن
ز هر کشوري شد سپاه انجمن
چو درياي جوشان زمين بردميد
چنان شد که کس روز روشن نديد
گله هرچ بودش ز اسبان يله
بشهر اندر آورد يکسر گله
همان گنجها کز گه تور باز
پدر بر پسر بر همي داشت راز
سر بدره ها را گشادن گرفت
شب و روز دينار دادن گرفت
چو لشکر سراسر شد آراسته
بدان بي نيازي شد از خواسته
ز گردان گزين کرد پنجه هزار
همه رزم جويان سازنده کار
بشيده که بودش نبرده پسر
ز گردان جنگي برآورده سر
بدو گفت کين لشکر سرفراز
سپردم ترا راه خوارزم ساز
نگهبان آن مرز خوارزم باش
هميشه کمربسته رزم باش
دگر پنجه از نامداران چين
بفرمود تا کرد پيران گزين
بدو گفت تا شهر ايران برو
ممان رخت و مه تخت سالار نو
در آشتي هيچ گونه مجوي
سخن جز بجنگ و بکينه مگوي
کسي کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دوان کرده باشد ستم
دو پر مايه بيدار و دو پهلوان
يکي پير و باهوش و ديگر جوان
برفتند با پند افراسياب
بآرام پير و جوان بر شتاب
ابا ترگ زرين و کوپال و تيغ
خروشان بکردار غرنده ميغ
پس آگاهي آمد به پيروز شاه
که آمد ز توران بايران سپاه
جفاپيشه بدگوهر افراسياب
ز کينه نيايد شب و روز خواب
برآورد خواهد همي سر ز ننگ
ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ
همي زهر سايد بنوک سنان
که تابد مگر سوي ايران عنان
سواران جنگي چو سيصد هزار
بجيحون همي کرد خواهد گذار
سپاهي که هنگام ننگ و نبرد
ز جيحون بگردون برآورد گرد
دليران بدرگاه افراسياب
ز بانگ تبيره نيابند خواب
ز آواي شيپور و زخم دراي
تو گويي برآيد همي دل ز جاي
گر آيد بايران بجنگ آن سپاه
هژبر دلاور نيايد براه
سر مرز توران به پيران سپرد
سپاهي فرستاد با او نه خرد
سوي مرز خوارزم پنجه هزار
کمربسته رفت از در کارزار
سپهدارشان شيده شير دل
کز آتش ستاند بشمشير دل
سپاهي بکردار پيلان مست
که با جنگ ايشان شود کوه پست
چو بشنيد گفتار کاراگهان
پرانديشه بنشست شاه جهان
بکاراگهان گفت کاي بخردان
من ايدون شنيدستم از موبدان
که چون ماه ترکان برآيد بلند
ز خورشيد ايرانش آيد گزند
سيه مارکورا سر آيد بکوب
ز سوراخ پيچان شود سوي چوب
چو خسرو به بيداد کارد درخت
بگردد برو پادشاهي و تخت
همه موبدان را بر خويش خواند
شنيده سخن پيش ايشان براند
نشستند با شاه ايران براز
بزرگان فرزانه و رزم ساز
چو دستان سام و چو گودرز و گيو
چو شيدوش و فرهاد و رهام نيو
چو طوس و چو رستم يل پهلوان
فريبرز و شاپور شير دمان
دگر بيژن گيو با گستهم
چو گرگين چون زنگه و گژدهم
جزين نامداران لشکر همه
که بودند شاه جهان را رمه
ابا پهلوانان چنين گفت شاه
که ترکان همي رزم جويند و گاه
چو دشمن سپه کرد و شد تيز چنگ
ببايد بسيچيد ما را بجنگ
بفرمود تا بوق با گاودم
دميدند و بستند رويينه خم
از ايوان به ميدان خراميد شاه
بياراستند از بر پيل گاه
بزد مهره در جام بر پشت پيل
زمين را تو گفتي براندود نيل
هوا نيلگون شد زمين رنگ رنگ
دليران لشکر بسان پلنگ
بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کين
ز گردان چو درياي جوشان زمين
خروشي برآمد ز درگاه شاه
که اي پهلوانان ايران سپاه
کسي کو بسايد عنان و رکيب
نبايد که يابد بخانه شکيب
بفرمود کز روم وز هندوان
سواران جنگي گزيده گوان
دليران گردنکش از تازيان
بسيچيده جنگ شير ژيان
کمربسته خواهند سيصد هزار
ز دشت سواران نيزه گزار
هر آنکو چهل روزه را نزد شاه
نيايد نبيند بسر بر کلاه
پراگنده بر گرد کشور سوار
فرستاده با نامه شهريار
دو هفته برآمد بفرمان شاه
بجنبيد در پادشاهي سپاه
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
زگيتي بر آمد سراسر خروش
بشبگير گاه خروش خروس
ز هر سوي برخاست آواي کوس
بزرگان هر کشوري با سپاه
نهادند سر سوي درگاه شاه
در گنجهاي کهن باز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد
همه لشکر از گنج و دينار شاه
بسر بر نهادند گوهر کلاه
به بر گستوان و بجوشن چو کوه
شدند انجمن لشکري همگروه
چو شد کار لشکر همه ساخته
وزيشان دل شاه پرداخته
نخستين ازان لشکر نامدار
سواران شمشير زن سي هزار
گزين کرد خسرو برستم سپرد
بدو گفت کاي نامبردار گرد
ره سيستان گير و برکش بگاه
بهندوستان اندر آور سپاه
ز غزنين برو تا براه برين
چو گردد ترا تاج و تخت و نگين
چو آن پادشاهي شود يکسره
بآبشخور آيد پلنگ و بره
فرامرز را ده کلاه و نگين
کسي کو بخواهد ز لشکر گزين
بزن کوس رويين و شيپور و ناي
بکشمير و کابل فزون زين مپاي
که ما را سر از جنگ افراسياب
نيابد همي خورد و آرام و خواب
الانان و غزدژ بلهراسب داد
بدو گفت کاي گرد خسرو نژاد
برو با سپاهي بکردار کوه
گزين کن ز گردان لشکر گروه
سواران شايسته کارزار
ببر تا برآري ز دشمن دمار
باشکش بفرمود تا سي هزار
دمنده هژبران نيزه گزار
برد سوي خوارزم کوس بزرگ
سپاهي بکردار درنده گرگ
زند بر در شهر خوارزم گاه
ابا شيده رزم زن کينه خواه
سپاه چهارم بگودرز داد
چه مايه ورا پند و اندرز داد
که رو با بزرگان ايران بهم
چو گرگين و چون زنگه و گستهم
زواره فريبرز و فرهاد و گيو
گرازه سپهدار و رهام نيو
بفرمود بستن کمرشان بجنگ
سوي رزم توران شدن بي درنگ
سپهدار گودرز کشوادگان
همه پهلوانان و آزادگان
نشستند بر زين بفرمان شاه
سپهدار گودرز پيش سپاه
بگودرز فرمود پس شهريار
چو رفتي کمر بسته کارزار
نگر تا نيازي به بيداد دست
نگرداني ايوان آباد پست
کسي کو بجنگت نبندد ميان
چنان ساز کش از تو نايد زيان
که نپسندد از ما بدي دادگر
سپنجست گيتي و ما برگذر
چو لشکر سوي مرز توران بري
من تيز دل را بآتش سري
نگر تا نجوشي بکردار طوس
نبندي بهر کار بر پيل کوس
جهانديده اي سوي پيران فرست
هشيوار وز يادگيران فرست
بپند فراوانش بگشاي گوش
برو چادر مهرباني بپوش
بهر کار با هر کسي دادکن
ز يزدان نيکي دهش ياد کن
چنين گفت سالار لشکر بشاه
که فرمان تو برتر از شيد و ماه
بدان سان شوم کم تو فرمان دهي
تو شاه جهانداري و من رهي
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبيره زمين شد نوان
بلشکر گه آمد دمادم سپاه
جهان شد ز گرد سواران سياه
به پيش سپاه اندرون پيل شست
جهان پست گشته ز پيلان مست
وزان ژنده پيلان جنگي چهار
بياراسته از در شهريار
نهادند بر پشتشان تخت زر
نشستنگه شاه با زيب و فر
بگودرز فرمود تا بر نشست
بران تخت زر از بر پيل مست
برانگيخت پيلان و برخاست گرد
مر آن را بنيک اختري ياد کرد
که از جان پيران برآريم دود
بران سان که گرد پي پيل بود
بي آزار لشکر بفرمان شاه
همي رفت منزل بمنزل سپاه
چو گودرز نزديک زيبد رسيد
سران را ز لشکر همي برگزيد
هزاران دليران خنجر گزار
ز گردان لشکر دلاور سوار
از ايرانيان نامور ده هزار
سخن گوي و اندر خور کارزار
سپهدار پس گيو را پيش خواند
همه گفته شاه با او براند
بدو گفت کاي پور سالار سر
برافراخته سر ز بسيار سر
گزين کردم اندر خورت لشکري
که هستند سالار هر کشوري
بدان تا بنزديک پيران شوي
بگويي و گفتار او بشنوي
بگويي به پيران که من با سپاه
بزيبد رسيدم بفرمان شاه
شناسي تو گفتار و کردار خويش
بي آزاري و رنج و تيمار خويش
همه شهر توران بدي را ميان
ببستند با نامدار کيان
فريدون فرخ که با داغ و درد
ز گيتي بشد ديده پر آب زرد
پر از درد ايران پر از داغ شاه
که با سوک ايرج نتابيد ماه
ز ترکان تو تنها ازان انجمن
شناسي بمهر و وفا خويشتن
دروغست بر تو همين نام مهر
نبينم بدلت اندر آرام مهر
همانست کآن شاه آزرمجوي
مرا گفت با او همه نرم گوي
ازان کو بکارسياوش رد
بيفگند يک روز بنياد بد
بنزد منش دستگاهست نيز
ز خون پدر بيگناهست نيز
گناهي که تا اين زمان کرده اي
ز شاهان گيتي که آزرده اي
همي شاه بگذارد از تو همه
بدي نيکي انگارد از تو همه
نبايد که بر دست ما بر تباه
شوي بر گذشته فراوان گناه
دگر کز پي جنگ افراسياب
زمانه همي بر تو گيرد شتاب
بزرگان ايران و فرزند من
بخوانند بر تو همه پند من
سخن هرچ داني بديشان بگوي
وزيشان هميدون سخن بازجوي
اگر راست باشد دلت با زبان
گذشتي ز تيمار و رستي بجان
بر و بوم و خويشانت آباد گشت
ز تيغ منت گردن آزاد گشت
ور از تو پديدار آيد گناه
نماند بتو مهر و تخت و کلاه
نجويم برين کينه آرام و خواب
من و گرز و ميدان افراسياب
کزو شاه ما را بکين خواستن
نبايد بسي لشکر آراستن
مگر پند من سربسر بشنوي
بگفتار هشيار من بگروي
نخستين کسي کو پي افگند کين
بخون ريختن برنوشت آستين
بخون سياوش يازيد دست
جهاني به بيداد بر کرد پست
بسان سگانش ازان انجمن
ببندي فرستي بنزديک من
بدان تا فرستم بنزديک شاه
چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه
تو نشنيدي آن داستان بزرگ
که شير ژيان آورد پيش گرگ
که هر کو بخون کيان دست آخت
زمانه بجز خاک جايش نساخت
دگر هرچ از گنج نزديک تست
همه دشمن جان تاريک تست
ز اسپان پرمايه و گوهران
ز ديبا و دينار وز افسران
ز ترگ و ز شمشير و برگستوان
ز خفتان، وز خنجر هندوان
همه آلت لشکر و سيم و زر
فرستي بنزديک ما سربسر
به بيداد کز مردمان بستدي
فراز آوريدي ز دست بدي
بدان باز خري مگر جان خويش
ازين درکني زود درمان خويش
چه اندر خور شهريارست ازان
فرستم بنزديک شاه جهان
ببخشيم ديگر همه بر سپاه
بجاي مکافات کرده گناه
و ديگر که پور گزين ترا
نگهبان گاه و نگين ترا
برادرت هر دو سران سپاه
که همزمان برآرند گردن بماه
چو هر سه بدين نامدار انجمن
گروگان فرستي بنزديک من
بدان تا شوم ايمن از کار تو
برآرد درخت وفا بار تو
تو نيز آنگهي برگزيني دو راه
يکي راه جويي بنزديک شاه
ابا دودمان نزد خسرو شوي
بدان سايه مهر او بغنوي
کنم با تو پيمان که خسرو ترا
بخورشيد تابان برآرد سرا
ز مهر دل او تو آگه تري
کزو هيچ نايد چز از بهتري
بشويي دل از مهر افراسياب
نبيني شب تيره او را بخواب
گر از شاه ترکان بترسي ز بد
نخواهي که آيي بايران سزد
بپرداز توران و بنشين بچاج
ببر تخت ساج و بر افراز تاج
ورت سوي افراسيابست راي
برو سوي او جنگ ما را مپاي
اگر تو بخواهي بسيچيد جنگ
مرا زور شيرست و چنگ پلنگ
بترکان نمانم من از تخت بهر
کمان من ابرست و بارانش زهر
بسيچيده جنگ خيز اندرآي
گرت هست با شير درنده پاي
چو صف برکشيد از دو رويه سپاه
گنهکار پيدا شد از بيگناه
گرين گفته هاي مرا نشنوي
بفرجام کارت پشيمان شوي
پشيماني آنگه نداردت سود
که تيغ زمانه سرت را درود
بگفت اين سخن پهلوان با پسر
که بر خوان بپيران همه دربدر
ز پيش پدر گيو شد تا ببلخ
گرفته بياد آن سخنهاي تلخ
فرود آمد و کس فرستاد زود
بران سان که گودرز فرموده بود
همان شب سپاه اندر آورد گرد
برفت از در بلخ تا ويسه گرد
که پيران بدان شهر بد با سپاه
که ديهيم ايران همي جست و گاه
فرستاده چون سوي پيران رسيد
سپدار ايران سپه را بديد
بگفتند کآمد سوي بلخ گيو
ابا ويژگان سپهدار نيو
چو بشنيد پيران برافراخت کوس
شد از سم اسبان زمين آبنوس
ده و دو هزارش ز لشکر سوار
فراز آمد اندر خور کارزار
ازيشان دو بهره هم آنجا بماند
برفت و جهانديدگانرا بخواند
بيامد چو نزديک جيحون رسيد
بگرد لب آب لشکر کشيد
بجيحون پر از نيزه ديوار کرد
چو با گيو گودرز ديدار کرد
دو هفته شد اندر سخنشان درنگ
بدان تا نباشد به بيداد جنگ
ز هر گونه گفتند و پيران شنيد
گنهکاري آمد ز ترکان پديد
بزرگان ايران زمان يافتند
بريشان بگفتار بشتافتند
برافگند يپران هم اندر شتاب
نوندي بنزديک افراسياب
که گودرز کشوادگان با سپاه
نهاد از بر تخت گردان کلاه
فرستاده آمد بنزديک من
گزين پور او مهتر انجمن
مار گوش و دل سوي فرمان تست
بپيمان روانم گروگان تست
سخن چون بسالار ترکان رسيد
سپاهي ز جنگ آوران برگزيد
فرستاد نزديک پيران سوار
ز گردان شمشير زن سي هزار
بدو گفت بردار شمشير کين
وزيشان بپرداز روي زمين
نه گودرز بايد که ماند نه گيو
نه فرهاد و گرگين نه رهام نيو
که بر ما سپه آمد از چار سوي
همي گاه توران کنند آرزوي
جفا پيشه گشتم ازين پس بجنگ
نجويم بخون ريختن بر درنگ
براي هشيوار و مردان مرد
برآرم ز کيخسرو اين بار گرد
چو پيران بديد آن سپاه بزرگ
بخون تشنه هر يک بکردار گرگ
بر آشفت ازان پس که نيرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
جفا پيشه گشت آن دل نيکخوي
پر انديشه شد رزم کرد آرزوي
بگيو آنگهي گفت برخيز و رو
سوي پهلوان سپه باز شو
بگويش که از من تو چيزي مجوي
که فرزانگان آن نبينند روي
يکي آنکه از نامدارگوان
گروگان همي خواهي اين کي توان
و ديگر که گفتي سليح و سپاه
گرانمايه اسبان و تخت و کلاه
برادرکه روشن جهان منست
گزيده پسر پهلوان منست
همي گويي از خويشتن دور کن
ز بخرد چنين خام باشد سخن
مرا مرگ بهتر ازان زندگي
که سالار باشم کنم بندگي
يکي داستان زد برين بر پلنگ
چو با شير جنگ آورش خاست جنگ
بنام ار بريزي مرا گفت خون
به از زندگاني بننگ اندرون
و ديگر که پيغام شاه آمدست
بفرمان جنگم سپاه آمدست
چو پاسخ چنين يافت برگشت گيو
ابا لشکري نامبردار و نيو
سپهدار چون گيو برگشت از وي
خروشان سوي جنگ بنهاد روي
دمان از پس گيو پيران دلير
سپه را همي راند برسان شير
بيامد چو پيش کنابد رسيد
بران دامن کوه لشکر کشيد
چو گيو اندر آمد بپيش پدر
همي گفت پاسخ همه دربدر
بگودرز گفت اندرآور سپاه
بجايي که سازي همي رزمگاه
که او را همي آشتي راي نيست
بدلش اندرون داد را جاي نيست
ز هر گونه با او سخن راندم
همه هرچ گفتي برو خواندم
چو آمد پديدار ازيشان گناه
هيوني برافگند نزديک شاه
که گودرز و گيو اندر آمد بجنگ
سپه بايد ايدر مرا بي درنگ
سپاه آمد از نزدافراسياب
چو ما بازگشتيم بگذاشت آب
کنون کينه را کوس بر پيل بست
همي جنگ ما را کند پيشدست
چنين گفت با گيو پس پهلوان
که پيران بسيري رسيد از روان
همين داشتم چشم زان بد نهان
وليکن بفرمان شاه جهان
بايست رفتن که چاره نبود
دلش را کنون شهريار آزمود
يکي داستان گفته بودم بشاه
چو فرمود لشکر کشيدن براه
که دل را ز مهر کسي برگسل
کجا نيستش با زبان راست دل
همه مهر پيران بترکان برست
بشويد همي شاه ازو پاک دست
چو پيران سپاه از کنابد براند
بروز اندرون روشنايي نماند
سواران جوشن وران صد هزار
ز ترکان کمربسته کارزار
برفتند بسته کمرها بجنگ
همه نيزه و تيغ هندي بچنگ
چو دانست گودرز کآمد سپاه
بزد کوس و آمد ز زيبد براه
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت
کشيدند لشکر بران پهن دشت
بکردار کوه از دو رويه سپاه
ز آهن بسر بر نهاده کلاه
برآمد خروشيدن کرناي
بجنبد همي کوه گفتي ز جاي
ز زيبد همي تاکنابد سپاه
در و دشت ازيشان کبود و سياه
ز گرد سپه روز روشن نماند
ز نيزه هوا جز بجوشن نماند
وز آواز اسبان و گرد سپاه
بشد روشنايي ز خورشيد و ماه
ستاره سنان بود و خروشيد تيغ
از آهن زمين بود وز گرز ميغ
بتوفيد ز آواز گردان زمين
ز ترگ و سنان آسمان آهنين
چو گودرز توران سپه را بديد
که برسان دريا زمين بردميد
درفش از درفش و گروه از گروه
گسسته نشد شب برآمد ز کوه
چو شب تيره شد پيل پيش سپاه
فرازآوريدند و بستند راه
برافروختند آتش از هردو روي
از آواز گردان پرخاشجوي
جهان سربسر گفتي آهرمنست
بدامن بر از آستين دشمنست
ز بانگ تبيره بسنگ اندرون
بدرد دل اندر شب قير گون
سپيده برآمد ز کوه سياه
سپهدار ايران به پيش سپاه
بآسوده اسب اندر آورد پاي
يلان را بهر سو همي ساخت جاي
سپه را سوي ميمنه کوه بود
ز جنگ دليران بي اندوه بود
سوي ميسره رود آب روان
چنان در خور آمد چو تن را روان
پياده که اندر خور کارزار
بفرمود تا پيش روي سوار
صفي بر کشيدند نيزه وران
ابا گرزداران و کنداوران
هميدون پياده بسي نيزه دار
چه با ترکش و تير و جوشن گذار
کمانها فگنده بباز و درون
همي از جگرشان بجوشيد خون
پس پشت ايشان سواران جنگ
کز آتش بخنجر ببردند رنگ
پس پشت لشکر ز پيلان گروه
زمين از پي پيل گشته ستوه
درفش خجسته ميان سپاه
ز گوهر درفشان بکردار ماه
ز پيلان زمين سربسر پيلگون
ز گرد سواران هوا نيلگون
درخشيدن تيغهاي بنفش
ازان سايه کاوياني درفش
تو گفتي که اندرشب تيره چهر
ستاره همي برفشاند سپهر
بياراست لشکر بسان بهشت
بباغ وفا سرو کينه بکشت
فريبزر را داد پس ميمنه
پس پشت لشکر حصار و بنه
گرازه سر تخمه گيوگان
زواره نگهدار تخت کيان
بياري فريبرز برخاستند
بيک روي لشکر بياراستند
برهام فرمود پس پهلوان
که اي تاج و تخت و خرد را روان
برو با سواران سوي ميسره
نگه دار چنگال گرگ از بره
بيفروز لشکرگه از فر خويش
سپه را همي دار در بر خويش
بدان آبگون خنجر نيو سوز
چو شير ژيان با يلان رزم توز
برفتند يارانش با او بهم
ز گردان لشکر يکي گستهم
دگر گژدهم رزم را ناگزير
فروهل که بگذارد از سنگ تير
بفرمود با گيو تا دو هزار
برفتند بر گستوان ور سوار
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوي
که بد جاي گردان پرخاشجوي
برفتند با گيو جنگاوران
چو گرگين و چون زنگه شاوران
درفشي فرستاد و سيصد سوار
نگهبان لشکر سوي رودبار
هميدون فرستاد بر سوي کوه
درفشي و سيصد ز گردان گروه
يکي ديده بان بر سر کوهسار
نگهبان روز و ستاره شمار
شب و روز گردن برافراخته
ازان ديده گه ديده بان ساخته
بجستي همي تا ز توران سپاه
پي مور ديدي نهاده براه
ز ديده خروشيدن آراستي
بگفتي بگودرز و برخاستي
بدان سان بياراست آن رزمگاه
که رزم آرزو کرد خورشيد و ماه
چو سالار شايسته باشد بجنگ
نترسد سپاه از دلاور نهنگ
ازان پس بيامد بسالارگاه
که دارد سپه را ز دشمن نگاه
درفش دلفروز بر پاي کرد
سپه را بقلب اندرون جاي کرد
سران را همه خواند نزديک خويش
پس پشت شيدوش و فرهاد پيش
بدست چپش رزم ديده هجير
سوي راست کتماره شيرگير
ببستند ز آهن بگردش سراي
پس پشت پيلان جنگي بپاي
سپهدار گودرزشان در ميان
درفش از برش سايه کاويان
همي بستد از ماه و خورشيد نور
نگه کرد پيران بلشکر ز دور
بدان ساز و آن لشکر آراستن
دل از ننگ و تيمار پيراستن
در و دشت و کوه و بيابان سنان
عنان بافته سربسر با عنان
سپهدار پيران غمي گشت سخت
برآشفت با تيره خورشيد بخت
ازان پس نگه کرد جاي سپاه
نيامدش بر آرزو رزمگاه
نه آوردگه ديد و نه جاي صف
همي برزد از خشم کف را بکف
برين گونه کآمد ببايست ساخت
چو سوي يلان چنگ بايست آخت
پس از نامداران افراسياب
کسي کش سر از کينه گيرد شتاب
گزين کرد شمشيرزن سي هزار
که بودند شايسته کارزار
بهومان سپرد آن زمان قلبگاه
سپاهي هژبر اوژن و رزمخواه
بخواند اندريمان و او خواست را
نهاد چپ لشکر و راست را
چپ لشکرش را بديشان سپرد
ابا سي هزار از دليران گرد
چو لهاک جنگي و فرشيدورد
ابا سي هزار از دليران مرد
گرفتند بر ميمنه جايگاه
جهان سربسر گشت ز آهن سياه
چو زنگوله گرد و کلباد را
سپهرم که بد روز فرياد را
برفتند با نيزه ور ده هزار
بپشت سواران خنجرگزار
برون رفت رويين رويينه تن
ابا ده هزار از يلان ختن
بدان تا دران بيشه اندر چو شير
کمينگه کند با يلان دلير
طلايه فرستاد بر سوي کوه
سپهدار ايران شود زو ستوه
گر از رزمگه پي نهد پيشتر
وگر جنبد از خويشتن بيشتر
سپهدار رويين بکردار شير
پس پشت او اندر آيد دلير
همان ديده بان بر سر کوه کرد
که جنگ سواران بي اندوه کرد
ز ايرانيان گر سواري ز دور
عنان تافتي سوي پيکار تور
نگهبان ديده گرفتي خروش
همه رزمگاه آمدي زو بجوش
دو لشکر بروي اندر آورد روي
همه نامداران پرخاشجوي
چنين ايستاده سه روز و سه شب
يکي را بگفتن نجنبيد لب
همي گفت گودرز گر پشت خويش
سپارم بديشان نهم پاي پيش
سپاه اندر آيد پس پشت من
نماند جز از باد در مشت من
شب و روز بر پاي پيش سپاه
همي جست نيک اختر هور و ماه
که روزي که آن روز نيک اخترست
کدامست و جنبش کرا بهترست
کجا بردمد باد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد
بريشان بيابم مگر دستگاه
بکردار باد اندر آرم سپاه
نهاده سپهدار پيران دو چشم
که گودرز رادل بجوشد ز خشم
کند پشت بر دشت و راند سپاه
سپاه اندآرد بپشت سپاه
بروز چهارم ز پيش سپاه
بشد بيژن گيو تا قلبگاه