قسمت سوم

چو نزديک شد پهلوان سپاه
نيايش کنان برگفتند راه
بپرسيد دستان ز ايرانيان
ز شاه و ز پيکار تورانيان
درود بزرگان بدستان بداد
ز شاه و ز گردان فرخ نژاد
همه درد دل پيش دستان بخواند
غم پور گم بوده با او براند
همي گفت رويم نبيني برنگ
ز خون مژه پشت پايم بلنگ
ازان پس نشان تهمتن بخواست
بپرسيد و گفتش که رستم کجاست
بدو گفت رستم بنخچير گور
بيايد همانا که برگشت هور
شوم گفت تا من ببينمش روي
ز خسرو يکي نامه درام بدوي
بدو گفت دستان کز ايدر مرو
که زود آيد از دشت نخچيرگو
تو تا رستم آيد بخانه بپاي
يک امروز با ما بشادي گراي
چو گيو اندر آمد بايوان ز راه
تهمتن بيامد ز نخچيرگاه
پذيره شدش گيو کامد فراز
پياده شد از اسب و بردش نماز
پر از آرزو دل پر از رنگ روي
برخ برنهاد از دو ديده دو جوي
چو رستم دل گيو را خسته ديد
بآب مژه روي او نشسته ديد
بدو گفت باري تباهست کار
بايوان و بر شاه بد روزگار
ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد
بپرسيدش از خسرو تاجور
ز گودرز وز طوس وز گستهم
ز گردان لشکر همه بيش و کم
ز شاپور و فرهاد وز بيژنا
ز رهام و گرگين وز هرتنا
چو آواز بيژن رسيدش بگوش
برآمد بناکام ازو يک خروش
برستم چنين گفت کاي بآفرين
گزين همه خسروان زمين
چنان شاد گشتم بديدار تو
بدين پرسش خوب و گفتار تو
درستند ازين هرک بردي تو نام
ازيشان فراوان درود و پيام
نبيني که بر من بپيران سرم
چه آمد ز بخت بد اندر خورم
چه چشم بد آمد بگودرزيان
کزان سود ما را سر آمد زيان
ز گيتي مرا خود يکي پور بود
همم پور و هم پاک دستور بود
شد از چشم من در جهان ناپديد
بدين دودمان کس چنين غم نديد
چنينم که بيني بپشت ستور
شب و روز تازان بتاريک هور
ز بيژن شب و روز چون بيهشان
بجستم بهر سو ز هر کس نشان
کنون شاه با جام گيتي نماي
بپيش جهان آفرين شد بپاي
چه مايه خروشيد و کرد آفرين
بجشن کيان هرمز فرودين
پس آمد ز آتشکده تا بگاه
کمربست و بنهاد بر سر کلاه
همان جام رخشنده بنهاد پيش
بهر سو نگه کرد ز اندازه بيش
بتوران نشان داد زو شهريار
ببند گران و ببد روزگار
چو در جام کيخسرو ايدون نمود
سوي پهلوانم دوانيد زود
کنون آمدم با دلي پر اميد
دو رخساره زرد و دو ديده سپيد
ترا ديدم اندر جهان چاره گر
تو بندي بفرياد هر کس کمر
همي گفت و مژگان پر از آب زرد
همي برکشيد از جگر باد سرد
ازان پس که نامه برستم داد
همه کار گرگين بدو کرد ياد
ازو نامه بستد دو ديده پر آب
همه دل پر از کين افراسياب
پس از بهر بيژن خروشيد زار
فرو ريخت از ديده خون برکنار
بگيو آنگهي گفت منديش ازين
که رستم نگرداند از رخش زين
مگر دست بيژن گرفته بدست
همه بند و زندان او کرده پست
بنيروي يزدان و فرمان شاه
ز توران بگردانم اين تاج و گاه
وز آنجا بايوان رستم شدند
بره بر همي راي رفتن زدند
چو آن نامه شاه رستم بخواند
ز گفتار خسرو بخيره بماند
ز بس آفريد جهاندار شاه
بد آن نامه بر پهلوان سپاه
بگيو آنگهي گفت بشناختم
بفرمان او راه را ساختم
بدانستم اين رنج و کردار تو
کشيدن بهر کار تيمار تو
چه مايه ترا نزد من دستگاه
بهر کينه گاه اندرون کينه خواه
چه کين سياوش چه مازندران
کمر بسته بر پيش جنگاوران
برين آمدن رنج برداشتي
چنين راه دشوار بگذاشتي
بديدار تو سخت شادان شدم
وليکن ز بيژن غريوان شدم
نبايستمي کاين چنين سوگوار
ترا ديدمي خسته روزگار
من از بهر اين نامه شاه را
بفرمان بسر بسپرم راه را
ز بهر ترا خود جگر خسته ام
بدين کار بيژن کمر بسته ام
بکوشم بدين کارگر جان من
ز تن بگسلد پاک يزدان من
من از بهر بيژن ندارم برنج
فدا کردن جان و مردان و گنج
بنيروي يزدان ببندم کمر
ببخت شهنشاه پيروزگر
بيارمش زان بند تاريک چاه
نشانمش با شاه در پيشگاه
سه روز اندرين خان من شاد باش
ز رنج و ز انديشه آزاد باش
که اين خانه زان خانه بخشيده نيست
مرا با تو گنج و تن و جان يکيست
چهارم سوي شهر ايران شويم
بنزديک شاه دليران شويم
چو رستم چنين گفت بر جست گيو
ببوسيد دست و سر و پاي نيو
برو آفرين کرد کاي نامور
بمردي و نيروي و بخت و هنر
بماناد بر تو چنين جاودان
تن پيل و هوش و دل موبدان
ز هر نيکئي بهره ور باديا
چنين کز دلم زنگ بزداديا
چو رستم دل گيو پدرام ديد
ازان پس بنيکي سرانجام ديد
بسالار خوان گفت پيش آر خوان
بزرگان و فرزانگان را بخوان
زواره فرامرز و دستان و گيو
نشستند بر خوان سالار نيو
بخوردند خوان و بپرداختند
نشستنگه رود و مي ساختند
نوازنده رود با ميگسار
بيامد بايوان گوهر نگار
همه دست لعل از مي لعل فام
غريونده چنگ و خروشنده جام
بروز چهارم گرفتند ساز
چو آمدش هنگام رفتن فراز
بفرمود رستم که بنديد بار
سوي شاه ايران بسيچيد کار
سواران گردنکش از کشورش
همه راه را ساخته بر درش
بيامد برخش اندر آورد پاي
کمر بست و پوشيد رومي قباي
بزين اندر افگند گرز نيا
پر از جنگ سر دل پر از کيميا
بگردون برافراخته گوش رخش
ز خورشيد برتر سر تاج بخش
خود و گيو با زابلي صد سوار
ز لشکر گزيد از در کارزار
که نابردني بود برگاشتند
بزال و فرامرز بگذاشتند
سوي شهر ايران نهادند روي
همه راه پويان و دل کينه جوي
چو رستم بنزديک ايران رسيد
بنزديک شهر دليران رسيد
يکي باد نوشين درود سپهر
برستم رسانيد شادان بمهر
بر رستم آمد همانگاه گيو
کز ايدر نبايد شدن پيش نيو
شوم گفت و آگه کنم شاه را
که پيمود رخش تهم راه را
چو رفت از بر رستم پهلوان
بيامد بدرگاه شاه جوان
چو نزديک کيخسرو آمد فراز
ستودش فراوان و بردش نماز
پس از گيو گودرز پرسيد شاه
که رستم کجا ماند چون بود راه
بدو گفت گيو اي شه نامدار
برآيد ببخت تو هرگونه کار
نتابيد رستم ز فرمان تو
دلش بسته ديد بپيمان تو
چو آن نامه شاه دادم بدوي
بماليد بر نامه بر چشم و روي
عنان با عنان من اندر ببست
چنانچون بود گرد خسروپرست
برفتم من از پيش تا با تو شاه
بگويم که آمد تهمتن ز راه
بگيو آنگهي گفت رستم کجاست
که پشت بزرگي و تخم وفاست
گراميش کردن سزاوار هست
که نيکي نمايست و خسروپرست
بفرمود خسرو بفرزانگان
بمهتر نژادان و مردانگان
پذيره شدن پيش او با سپاه
که آمد بفرمان خسرو براه
بگفتند گودرز کشواد را
شه نوذران طوس و فرهاد را
دو بهره ز گردان گردنکشان
چه از گرزداران مردمکشان
بر آيين کاوس برخاستند
پذيره شدن را بياراستند
جهان شد ز گرد سواران بنفش
درخشان سنان و درفشان درفش
چو نزديک رستم فراز آمدند
پياده برسم نماز آمدند
ز اسب اندر آمد جهان پهلوان
کجا پهلوانان بپشش نوان
بپرسيد مر هريکي را ز شاه
ز گردنده خورشيد و تابنده ماه
نشستند گردان و رستم بر اسب
بکردار رخشنده آذرگشسب
چو آمد بر شاه کهترنواز
نوان پيش او رفت و بردش نماز
ستايش کنان پيش خسرو دويد
که مهر و ستايش مر او را سزيد
برآورد سر آفرين کرد و گفت
مبادت جز از بخت پيروز جفت
چو هرمزد بادت بدين پايگاه
چو بهمن نگهبان فرخ کلاه
همه ساله ارديبهشت هژير
نگهبان تو با هش و راي پير
چو شهريورت باد پيروزگر
بنام بزرگي و فر و هنر
سفندارمذ پاسبان تو باد
خرد جان روشن روان تو باد
چو خردادت از ياوران بر دهاد
ز مرداد باش از بر و بوم شاد
دي و اورمزدت خجسته بواد
در هر بدي بر تو بسته بواد
ديت آذر افروز و فرخنده روز
تو شادان و تاج تو گيتي فروز
چو اين آفرين کرد رستم بپاي
بپرسيد و کردش بر خويش جاي
بدو گفت خسرو درست آمدي
که از جان تو دور بادا بدي
توي پهلوان کيان جهان
نهان آشکار آشکارت نهان
گزين کياني و پشت سپاه
نگهدار ايران و لشکر پناه
مرا شاد کردي بديدار خويش
بدين پر هنر جان بيدار خويش
زواره فرامرز و دستان سام
درستند ازيشان چه داري پيام
فرو بود رستم ببوسيد تخت
که اي نامور خسرو نيکبخت
ببخت تو هر سه درستند و شاد
انوشه کسي کش کند شاه ياد
بسالار نوبت بفرمود شاه
که گودرز و طوس و گوان را بخواه
در باغ بگشاد سالار بار
نشستنگهي بود بس شاهوار
بفرمود تا تاج زرين و تخت
نهادند زير گلفشان درخت
همه ديبه خسرواني بباغ
بگسترد و شد گلستان چون چراغ
درختي زدند از بر گاه شاه
کجا سايه گسترد بر تاج و گاه
تنش سيم و شاخش ز ياقوت و زر
برو گونه گون خوشه هاي گهر
عقيق و زمرد همه برگ و بار
فروهشته از تاج چون گوشوار
همه بار زرين ترنج و بهي
ميان ترنج و بهيها تهي
بدو اندرون مشک سوده بمي
همه پيکرش سفته برسان ني
کرا شاه بر گاه بنشاندي
برو باد ازو مشک بفشاندي
همه ميگساران بيپش اندرا
همه بر سران افسر از گوهرا
ز ديباي زربفت چيني قباي
همه پيش گاه سپهبد بپاي
همه طوق بربسته و گوشوار
بريشان همه جامه گوهرنگار
همه رخ چو ديباي رومي برنگ
فروزنده عود و خروشنده چنگ
همه دل پر از شادي و مي بدست
رخان ارغواني و نابوده مست
بفرمود تا رستم آمد بتخت
نشست از بر گاه زير درخت
برستم چنين گفت پس شهريار
که اي نيک پيوند و به روزگار
ز هر بد توي پيش ايران سپر
هميشه چو سيمرغ گسترده پر
چه درگاه ايران چه پيش کيان
همه بر در رنج بندي ميان
شناسي تو کردار گودرزيان
به آساني و رنج و سود و زيان
ميان بسته دارند پيشم بپاي
هميشه بنيکي مرا رهنماي
بتنها تن گيو کز انجمن
ز هر بد سپر بود در پيش من
چنين غم بدين دوده نامد بنيز
غم و درد فرزند برتر ز چيز
بدين کار گر تو ببندي ميان
پذيره نيايدت شير ژيان
کنون چاره کار بيژن بجوي
که او را ز توران بد آمد بروي
ز گردان و اسبان و شمشير و گنج
ببر هرچ بايد مدار اين برنج
چو رستم ز کيخسرو ايدون شنيد
زمين را ببوسيد و دم درکشيد
برو آفرين کرد کاي نيک نام
چو خورشيد هر جاي گسترده کام
ز تو دور بادا دو چشم نياز
دل بدسگالت بگرم و گداز
توي بر جهان شاه و سالار و کي
کيان جهان مر ترا خاک پي
که چون تو نديدست يک شاه گاه
نه تابنده خروشيد و گردنده ماه
بدان را ز نيکان تو کردي جدا
تو داري بافسون و بند اژدها
بکندم دل ديو مازندران
بفر کياني و گرز گران
مرامادر از بهر رنج تو زاد
تو بايد که باشي بآرام و شاد
منم گوش داده بفرمان تو
نگردم بهرسان ز پيمان تو
دل و جان نهاده بسوي کلاه
بران ره روم کم بفرمود شاه
و نيز از پي گيو اگر بر سرم
هوا بارد آتش بدو ننگرم
رسيده بمژگانم اندر سنان
ز فرمان خسرو نتابم عنان
برآرم ببخت تو اين کار کرد
سپهبد نخواهم نه مردان مرد
کليد چنين بند باشد فريب
نه هنگام گرزست و روز نهيب
چو رستم چنين گفت گودرز و گيو
فريبرز و فرهاد و شاپور نيو
بزرگان لشکر برو آفرين
همي خواندند از جهان آفرين
بمي دست بردند با شهريار
گشاده بشادي در نوبهار
چو گرگين نشان تهمتن شنيد
بدانست کآمد غمش را کليد
فرستاد نزديک رستم پيام
که اي تيغ بخت و وفا را نيام
درخت بزرگي و گنج وفا
در رادمردي و بند بلا
گرت رنج نايد ز گفتار من
سخن گستراني ز کردار من
نگه کن بدين گنبد گوژپشت
که خيره چراغ دلم را بکشت
بتاريکي اندر مرا ره نمود
نوشته چنين بود بود آنچ بود
بر آتش نهم خويشتن پيش شاه
گر آمرزش آرد مرا زين گناه
مگر باز گردد ز بد نام من
بپيران سر اين بد سرانجام من
مرا گر بخواهي ز شاه جوان
چو غرم ژيان با تو آيم دوان
شوم پيش بيژن بغلتم بخاک
مگر بازيابم من آن کيش پاک
چو پيغام گرگين برستم رسيد
يکي باد سرد از جگر برکشيد
بپيچيد ازان درد و پيغام اوي
غم آمدش ازان بيهده کام اوي
فرستاده را گفت رو باز گرد
بگويش که اي خيره ناپاک مرد
تو نشنيدي آن داستان پلنگ
بدان ژرف دريا که زد با نهنگ
که گر بر خرد چيره گردد هوا
نيابد ز چنگ هوا کس رها
خردمند کآرد هوا را بزير
بود داستانش چو شير دلير
نبايدش بردن بنخچير روي
نه نيز از ددان رنجش آيد بدوي
تو دستان نمودي چو روباه پير
نديدي همي دام نخچيرگير
نشايد کزين بيهده کام تو
که من پيش خسرو برم نام تو
وليکن چو اکنون ببيچارگي
فرو مانده گشتي بيکبارگي
ز خسرو بخواهم گناه ترا
بيفروزم اين تيره ماه ترا
اگر بيژن از بند يابد رها
بفرمان دادار گيهان خدا
رهاگشتي از بند و رستي بجان
ز تو دور شد کينه بدگمان
وگر جز برين روي گردد سپهر
ز جان و تن خويش بردار مهر
نخستين من آيم بدين کينه خواه
بنيروي يزدان و فرمان شاه
وگر من نيايم چو گودرز و گيو
بخواهد ز تو کينه پور نيو
برآمد برين کار يک روز و شب
و زين گفته بر شاه نگشاد لب
دوم روز چون شاه بنمود تاج
نشست از بر سيمگون تخت عاج
بيامد تهمتن بگسترد بر
بخواهش بر شاه خورشيد فر
ز گرگين سخن گفت با شهريار
ازان گم شده بخت و بد روزگار
بدو گفت شاه اي سپهدار من
همي بگسلي بند و زنهار من
که سوگند خوردم بتخت و کلاه
بداراي بهرام و خورشيد و ماه
که گرگين نبيند ز من جز بلا
مگر بيژن از بند يابد رها
جزين آرزو هرچ بايد بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تيغ و کلاه
پس آنگه چنين گفت رستم بشاه
که اي پرهنر نامور پيشگاه
اگر بد سگاليد پيچد همي
فدا کردن جان بسيچد همي
گر آمرزش شاه نايدش پيش
نبوديش نام و برآيد ز کيش
هرآن کس که گردد ز راه خرد
سرانجام پيچد ز کردار خود
سزد گر کني ياد کردار اوي
هميشه بهر کينه پيکار اوي
بپيش نياکانت بسته کمر
بهر کينه گه با يکي کينه ور
اگر شاه بيند بمن بخشدش
مگر اختر نيک بدرخشدش
برستم ببخشيد پيروز شاه
رهانيدش از بند و تاريک چاه
ز رستم بپرسيد پس شهريار
که چون راند خواهي برين گونه کار
چه بايد ز گنج و زلشکر بخواه
که بايد که با تو بيايد براه
بترسم ز بد گوهر افراسياب
که بر جان بيژن بگيرد شتاب
يکي بادسارست ديو نژند
بسي خوانده افسون و نيرنگ و بند
بجنباندش اهرمن دل ز جاي
بيندازد آن تيغ زن را زپاي
چنين گفت رستم بشاه جهان
که اين کار ببسيچم اندر نهان
کليد چنين بند باشد فريب
نبايد برين کار کردن نهيب
نه هنگام گرزست و تيغ و سنان
بدين کار بايد کشيدن عنان
فراوان گهر بايد و زرو سيم
برفتن پر اميد و بودن به بيم
بکردار بازارگانان شدن
شکيبا فراوان بتوران بدن
ز گستردني هم ز پوشيدني
ببايد بهايي و بخشيدني
چو بشنيد خسرو ز رستم سخن
بفرمود تا گنجهاي کهن
همه پاک بگشاد گنجور شاه
بدينار و گوهر بياراست گاه
تهمتن بيامد همه بنگريد
هر آنچش ببايست زان برگزيد
ازان صد شتر بار دينار کرد
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
بفرمود رستم بسالار بار
که بگزين ز گردان لشکر هزار
ز مردان گردنکش و نامور
ببايد تني چند بسته کمر
چو گرگين و چون زنگه شاوران
دگر گستهم شير جنگ آوران
چهارم گرازه که راند سپاه
فروهل نگهبان تخت و کلاه
چو فرهاد و رهام گرد دلير
چو اشکش که صيد آورد نره شير
چنين هفت يل بايد آراسته
نگهبان اين لشکر و خواسته
همه تاج و زيور بينداختند
چنانچون ببايست برساختند
پس آگاهي آمد بگردنکشان
بدان گرزداران دشمن کشان
بپرسيد زنگه که خسرو کجاست
چه آمد برويش که ما را بخواست
چو سالار نوبت بيامد بدر
بشبگير بستند گردان کمر
همه نيزه داران جنگ آوران
همه مرزبانان ناماوران
همه نيزه و تير بار هيون
همه جنگ را دست شسته بخون
سپيده دمان گاه بانگ خروس
ببستند بر کوهه پيل کوس
تهمتن بيامد چو سرو بلند
بچنگ اندرون گرز و بر زين کمند
سپاه از پس پشت و گردان ز پيش
نهاده بکف بر همه جان خويش
برفت از در شاه با لشکرش
بسي آفرين خواند برکشورش
چو نزديکي مرز توران رسيد
سران را ز لشکر همه برگزيد
بلشکر چنين گفت پس پهلوان
که ايدر بباشيد روشن روان
مجنبيد از ايدر مگر جان من
ز تن بگسلد پاک يزدان من
بسيچيده باشيد مر جنگ را
همه تيز کرده بخون چنگ را
سپه بر سر مرز ايران بماند
خود و سرکشان سوي توران براند
همه جامه برسان بازارگان
بپوشيد و بگشاد بند از ميان
گشادند گردان کمرهاي سيم
بپوشيدشان جامه هاي گليم
سوي شهر توران نهادند روي
يکي کارواني پر از رنگ و بوي
گرانمايه هفت اسب با کاروان
يکي رخش و ديگر نشست گوان
صد اشتر همه بار او گوهرا
صد اشتر همه جامه لشکرا
ز بس هاي و هوي و درنگ دراي
بکردار تهمورثي کرناي
همي شهر بر شهر هودج کشيد
همي رفت تا شهر توران رسيد
چو آمد بنزديک شهر ختن
نظاره بيامد برش مرد و زن
همه پهلوانان توران بجاي
شده پيش پيران ويسه بپاي
چو پيران ويسه ز نخچير گاه
بيامد تهمتن بديدش براه
يکي جام زرين پر از گوهرا
بديبا بپوشيد رستم سرا
ده اسب گرانمايه با زيورش
بديبا بياراست اندر خورش
بفرمانبران داد و خود پيش رفت
بدرگاه پيران خراميد تفت
برو آفرين کرد کاي نامور
بايران و توران ببخت و هنر
چنان کرد رويش جهاندار ساز
که پيران مر او را ندانست باز
بپرسيد و گفت از کجايي بگوي
چه مردي و چون آمدي پوي پوي
بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ايزد آبشخورم
ببازارگاني ز ايران بتور
بپيمودم اين راه دشوار و دور
فروشنده ام هم خريدار نيز
فروشم بخرم ز هر گونه چيز
بمهر تو دارم روان را نويد
چنين چيره شد بر دلم بر اميد
اگر پهلوان گيردم زير بر
خرم چارپاي و فروشم گهر
هم از داد تو کس نيازاردم
هم از ابر مهرت گهر باردم
پس آن جام پر گوهر شاهوار
ميان کيان کرد پيشش نثار
گرانمايه اسبان تازي نژاد
که بر مويشان گرد نفشاند باد
بسي آفرين کرد و آن خواسته
بدو داد و شد کار آراسته
چو پيران بدان گوهران بنگريد
کزان جام رخشنده آمد پديد
برو آفرين کرد وبنواختش
بران تخت پيروزه بنشاختش
که رو شاد و ايمن بشهر اندرا
کنون نزد خويشت بسازيم جا
کزين خواسته بر تو تيمار نيست
کسي را بدين با تو پيکار نيست
برو هرچ داري بهايي بيار
خريدار کن هر سوي خواستار
فرود آي در خان فرزند من
چنان باش با من که پيوند من
بدو گفت رستم که اي پهلوان
هم ايدر بباشيم با کاروان
که با ما ز هر گونه مردم بود
نبايد که زان گوهري گم بود
بدو گفت رو بآرزو گير جاي
کنم رهنمايي بپيشت بپاي
يکي خانه بگزيد و بر ساخت کار
بکلبه درون رخت بنهاد و بار
خبر شد کز ايران يکي کاروان
بيامد بر نامور پهلوان
ز هر سو خريدار بنهاد گوش
چو آگاهي آمد ز گوهر فروش
خريدار ديبا و فرش و گهر
بدرگاه پيران نهادند سر
چو خورشيد گيتي بياراستي
بدان کلبه بازار برخاستي
منيژه خبر يافت از کاروان
يکايک بشهر اندر آمد دوان
برهنه نوان دخت افراسياب
بر رستم آمد دو ديده پر آب
برو آفرين کرد و پرسيد و گفت
همي بآستين خون مژگان برفت
که برخوردي از جان وز گنج خويش
مبادت پشيماني از رنج خويش
بکام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
هر اميد دل را که بستي ميان
ز رنجي که بردي مبادت زيان
هميشه خرد بادت آموزگار
خنک بوم ايران و خوش روزگار
چه آگاهي استت ز گردان شاه
ز گيو و ز گودرز و ايران سپاه
نيامد بايران ز بيژن خبر
نيايش نخواهد بدن چاره گر
که چون او جواني ز گودرزيان
همي بگسلاند بسختي ميان
بسودست پايش ز بند گران
دو دستش ز مسمار آهنگران
کشيده بزنجير و بسته ببند
همه چاه پرخون آن مستمند
نيابم ز درويشي خويش خواب
ز ناليدن او دو چشمم پر آب
بترسيد رستم ز گفتار اوي
يکي بانگ برزد براندش ز روي
بدو گفت کز پيش من دور شو
نه خسرو شناسم نه سالارنو
ندارم ز گودرز و گيو آگهي
که مغزم ز گفتار کردي تهي
برستم نگه کرد و بگريست زار
ز خواري بباريد خون بر کنار
بدو گفت کاي مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
سخن گر نگويي مرانم ز پيش
که من خود دلي دارم از درد ريش
چنين باشد آيين ايران مگر
که درويش را کس نگويد خبر
بدو گفت رستم که اي زن چبود
مگر اهرمن رستخيزت نمود
همي بر نوشتي تو بازار من
بدان روي بد با تو پيکار من
بدين تندي از من ميازار بيش
که دل بسته بودم ببازار خويش
و ديگر بجايي که کيخسروست
بدان شهر من خود ندارم نشست
ندانم همي گيو و گودرز را
نه پيموده ام هرگز آن مرز را
بفرمود تا خوردني هرچ بود
نهادند در پيش درويش زود
يکايک سخن کرد ازو خواستار
که با تو چرا شد دژم روزگار
چه پرسي ز گردان و شاه و سپاه
چه داري همي راه ايران نگاه
منيژه بدو گفت کز کار من
چه پرسي ز بدبخت و تيمار من
کزان چاه سر با دلي پر ز درد
دويدم بنزد تو اي رادمرد
زدي بانگ بر من چو جنگاوران
نترسيدي از داور داوران
منيژه منم دخت افراسياب
برهنه نديدي رخم آفتاب
کنون ديده پرخون و دل پر ز درد
ازين در بدان در دوان گردگرد
همي نان کشکين فرازآورم
چنين راند يزدان قضا بر سرم
ازين زارتر چون بود روزگار
سر آرد مگر بر من اين کردگار
چو بيچاره بيژن بدان ژرف چاه
نبيند شب و روز خورشيد و ماه
بغل و بمسمار و بند گران
همي مرگ خواهد ز يزدان بران
مرا درد بر درد بفزود زين
نم ديدگانم بپالود زين
کنون گرت باشد بايران گذر
ز گودرز کشواد يابي خبر
بدرگاه خسرو مگر گيو را
ببيني و گر رستم نيو را
بگويي که بيژن بسختي درست
اگر دير گيري شود کار پست
گرش ديد خواهي مياساي دير
که بر سرش سنگست و آهن بزير
بدو گفت رستم که اي خوب چهر
که مهرت مبراد از وي سپهر
چرا نزد باب تو خواهشگران
نينگيزي از هر سوي مهتران
مگر بر تو بخشايش آرد پدر
بجوشدش خون و بسوزد جگر
گر آزار بابت نبودي ز پيش
ترا دادمي چيز ز اندازه بيش
بخواليگرش گفت کز هر خورش
که او را ببايد بياور برش