قسمت چهارم

مکافات اين کار يزدان کند
که چهر تو همواره خندان کند
بپاداش تو نيست مان دسترس
زبانها پر از آفرينست و بس
بزرگيت هر روز بافزون ترست
هنرمند رخش تو صد لشکرست
تهمتن بريشان گرفت آفرين
که آباد بادا بگردان زمين
مرا پشت ز آزادگانست راست
دل روشنم بر زبانم گواست
ازان پس چنين گفت کايدر سه روز
بباشيم شادان و گيتي فروز
چهارم سوي جنگ افراسياب
برانيم و آتش برآريم ز آب
همه نامداران بگفتار اوي
ببزم و بخوردند نهادند روي
پس آگاهي آمد بافراسياب
که بوم و بر از دشمنان شد خراب
دلش زان سخن پر ز تيمار شد
همه پرنيان بر تنش خار شد
بدل گفت پيگار او کار کيست
سپاهست بسيار و سالار کيست
گر آنست رستم که من ديده ام
بسي از نبردش بپيچيده ام
بپيچيد وزان پس بآواز گفت
که با او که داريم در جنگ جفت
يکي کودکي بود برسان ني
که من لشکر آورده بودم بري
بيامد تن من ز زين برگرفت
فرو ماند زان لشکر اندر شگفت
چنين گفت لشکر بافراسياب
که چندين سر از جنگ رستم متاب
تو آني که از خاک آوردگاه
همي جوش خون اندر آري بماه
سليحست بسيار و مردان جنگ
دل از کار رستم چه داري بتنگ
ز جنگ سواري تو غمگين مشو
نگه کن بدين نامداران نو
چنان دان که او يکسر از آهنست
اگر چه دليرست هم يک تنست
سخنهاي کوتاه زو شد دراز
تو با لشکري چاره او را بساز
سرش را ز زين اندرآور بخاک
ازان پس خود از شاه ايران چه باک
نه کيخسرو آباد ماند نه گنج
نداريم اين زرم کردن برنج
نگه کن بدين لشکر نامدار
جوانان و شايسته کارزار
ز بهر بر و بوم و پيوند خويش
زن و کودک خرد و فرزند خويش
همه سربسر تن بکشتن دهيم
به آيد که گيتي بدشمن دهيم
چو بشنيد افراسياب اين سخن
فراموش کرد آن نبرد کهن
بفرمود تا لشکر آراستند
بکين نو از جاي برخاستند
ز بوم نياکان وز شهر خويش
يکي تازه انديشه بنهاد پيش
چنين داد پاسخ که من ساز جنگ
بپيش آورم چون شود کار تنگ
نمانم که کيخسرو از تخت خويش
شود شاد و پدرام از بخت خويش
سر زابلي را بروز نبرد
بچنگ دراز اندر آرم بگرد
برو سرکشان آفرين خواندند
سرافراز را سوي کين خواندند
که جاويد و شادان و پيروز باش
بکام دلت گيتي افروز باش
سپهبد بسي جنگها ديده بود
ز هر کار بهري پسنديده بود
يکي شير دل بود فرغار نام
قفس ديده و جسته چندي ز دام
ز بيگانگان جاي پردخته کرد
بفرغار گفت اي گرانمايه مرد
هم اکنون برو سوي ايران سپاه
نگه کن بدين رستم رزمخواه
سواران نگه کن که چنداند و چون
که دارد برين بوم و بر رهنمون
وزان نامداران پرخاشجوي
ببيني که چنداند و بر چند روي
ز گردان پهلومنش چند مرد
که آورد سازند روز نبرد
چو فرغار برگشت و آمد براه
بکارآگهي شد بايران سپاه
غمي شد دل مرد پرخاشجوي
ببيگانگان ايچ ننمود روي
فرستاد و فرزند را پيش خواند
بسي راز بايسته با او براند
بشيده چنين گفت کاي پر خرد
سپاه تو تيمار تو کي خورد
چنين دان که اين لشکر بي شمار
که آمد برين مرز چندين هزار
سپهدارشان رستم شير دل
که از خاک سازد بشمشير گل
گو پيلتن رستم زابليست
ببين تا مر او را هم آورد کيست
چو کاموس و منشور و خاقان چين
گهار و چو گرگوي با آفرين
دگر کندر و شنگل آن شاه هند
سپاهي ز کشمير تا پيش سند
بنيروي اين رستم شير گير
بکشتند و بردند چندي اسير
چهل روز بالشکر آويز بود
گهي رزم و گه بزم و پرهيز بود
سرانجام رستم بخم کمند
ز پيل اندر آورد و بنهاد بند
سواران و گردان هر کشوري
ز هر سو که بود از بزرگان سري
بدين کشور آمد کنون زين نشان
همان تاجداران گردنکشان
من ايدر نمانم بسي گنج و تخت
که گردان شدست اندرين کار سخت
کنون هرچ گنجست و تاج و کمر
همان طوق زرين و زرين سپر
فرستم همه سوي الماس رود
نه هنگام جامست و بزم و سرود
هراسانم از رستم تيز چنگ
تن آسان که باشد بکام نهنگ
بمردم نماند بروز نبرد
نپيچد ز بيم و ننالد ز درد
ز نيزه نترسد نه از تيغ تيز
برآرد ز دشمن همي رستخيز
تو گفتي که از روي وز آهنست
نه مردم نژادست کآهرمنست
سليحست چندان برو روز کين
که سير آمد از بار پشت زمين
زره دارد و جوشن و خود و گبر
بغرد بکردار غرنده ابر
نه برتابد آهنگ او ژنده پيل
نه کشتي سليحش بدرياي نيل
يکي کوه زيرش بکردار باد
تو گويي که از باد دارد نژاد
تگ آهوان دارد و هول شير
بناورد با شير گردد دلير
سخن گويد ار زو کني خواستار
بدريا چو کشتي بود روز کار
مرا با دلاور بسي بود جنگ
يکي جوشنستش ز چرم پلنگ
سليحم نيامد برو کارگر
بسي آزمودم بگرز و تبر
کنون آزمون را يکي کارزار
بسازيم تا چون بود روزگار
گر ايدونک يزدان بود يارمند
بگردد ببايست چرخ بلند
نه آن شهر ماند نه آن شهريار
سرآيد مگر بر من اين کارزار
اگر دست رستم بود روز جنگ
نسازم من ايدر فراوان درنگ
شوم تا بدان روي درياي چين
بدو مانم اين مرز توران زمين
بدو شيده گفت اي خردمند شاه
انوشه بدي تا بود تاج و گاه
ترا فر و برزست و مردانگي
نژاد و دل و بخت و فرزانگي
نبايد ترا پند آموزگار
نگه کن بدين گردش روزگار
چو پيران و هومان و فرشيدورد
چو کلباد و نستيهن شير مرد
شکسته سليح و گسسته دلند
ز بيم وز غم هر زمان بگسلند
تو بر باد اين جنگ کشتي مران
چو داني که آمد سپاهي گران
ز شاهان گيتي گزيده توي
جهانجوي و هم کار ديده توي
بجان و سر شاه توران سپاه
بخورشيد و ماه و بتخت و کلاه
که از کار کاموس و خاقان چين
دلم گشت پر خون و سر پر ز کين
شب تيره بگشاد چشم دژم
ز غم پشت ماه اندر آمد بخم
جهان گشت برسان مشک سياه
چو فرغار برگشت ز ايران سپاه
بيامد بنزديک افراسياب
شب تيره هنگام آرام و خواب
چنين گفت کز بارگاه بلند
برفتم سوي رستم ديوبند
سراپرده سبز ديدم بزرگ
سپاهي بکردار درنده گرگ
يکي اژدهافش درفشي بپاي
نه آرام دارد تو گفتي نه جاي
فروهشته بر کوهه زين لگام
بفتراک بر حلقه خم خام
بخيمه درون ژنده پيلي ژيان
ميان تنگ بسته به ببر بيان
يکي بور ابرش به پيشش بپاي
تو گفتي همي اندر آيد ز جاي
سپهدار چون طوس و گودرز و گيو
فريبرز و شيدوش و گرگين نيو
طلايه گرازست با گستهم
که با بيژن گيو باشد بهم
غمي شد ز گفتار فرغار شاه
کس آمد بر پهلوان سپاه
بيامد سپهدار پيران چو گرد
بزرگان و مردان روز نبرد
ز گفتار فرغار چندي بگفت
که تا کيست با او به پيکار جفت
بدو گفت پيران که ما را ز جنگ
چه چارست جز جستن نام و ننگ
چو پاسخ چنين يافت افراسياب
گرفت اندران کينه جستن شتاب
بپيران بفرمود تا با سپاه
بيايد بر رستم کينه خواه
ز پيش سپهبد به بيرون کشيد
همي رزم را سوي هامون کشيد
خروش آمد از دشت و آواي کوس
جهان شد ز گرد سپاه آبنوس
سپه بود چندانک گفتي جهان
همي گردد از گرد اسپان نهان
تبيره زنان نعره برداشتند
همي پيل بر پيل بگذاشتند
از ايوان بدشت آمد افراسياب
همي کرد بر جنگ جستن شتاب
بپيران بگفت آنچ بايست گفت
که راز بزرگان ببايد نهفت
يکي نامه نزديک پولادوند
بياراي وز راي بگشاي بند
بگويش که ما را چه آمد بسر
ازين نامور گرد پرخاشخر
اگر يارمندست چرخ بلند
بيايد بدين دشت پولادوند
بسي لشکر از مرز سقلاب و چين
نگونسار و حيران شدند اندرين
سپاهست برسان کوه روان
سپهدارشان رستم پهلوان
سپهکش چو رستم سپهدار طوس
بابر اندر اورده آواي کوس
چو رستم بدست تو گردد تباه
نيابد سپهر اندرين مرز راه
همه مرز را رنج زويست و بس
تو باش اندرين کار فريادرس
گر او را بدست تو آيد زمان
شود رام روي زمين بي گمان
من از پادشاهي آباد خويش
نه برگيرم از رنج يک رنج بيش
دگر نيمه ديهيم و گنج آن تست
که امروز پيگار و رنج آن تست
نهادند بر نامه بر مهر شاه
چو برزد سر از برج خرچنگ ماه
کمر بست شيده ز پيش پدر
فرستاده او بود و تيمار بر
بکردار آتش ز بيم گزند
بيامد بنزديک پولادوند
برو آفرين کرد و نامه بداد
همه کار رستم برو کرد ياد
که رستم بيامد ز ايران بجنگ
ابا او سپاهي بسان پلنگ
ببند اندر آورد کاموس را
چو خاقان و منشور و فرطوس را
اسيران بسيار و پيلان رمه
فرستاد يکسر بايران همه
کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند
ز هر گونه اي داستانها براند
بديشان بگفت انچ در نامه بود
جهانگير برنا و خودکامه بود
بفرمود تا کوس بيرون برند
سراپرده او به هامون برند
سپاه انجمن شد بکردار ديو
برآمد ز گردان لشکر غريو
درفش از پس و پيش پولادوند
سپردار با ترکش و با کمند
فرود آمد از کوه و بگذاشت آب
بيامد بنزديک افراسياب
پذيره شدندش يکايک سپاه
تبيره برآمد ز درگاه شاه
ببر در گرفتش جهانديده مرد
ز کار گذشته بسي ياد کرد
بگفت آنک تيمار ترکان ز کيست
سرانجام درمان اين کار چيست
خرامان بايوان خسرو شدند
براي و بانديشه نو شدند
سخن راند هر گونه افراسياب
ز کار درنگ و ز بهر شتاب
ز خون سياوش که بر دست اوي
چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوي
ز خاقان و منشور و کاموس گرد
گذشته سخنها همه برشمرد
بگفت آنک اين رنجم از يک تنست
که او را پلنگينه پيراهنست
نيامد سليحم بدو کارگر
بران ببر و آن خود و چيني سپر
بيابان سپردي و راه دراز
کنون چاره کار او را بساز
پر انديشه شد جان پولادوند
که آن بند را چون شود کاربند
چنين داد پاسخ بافراسياب
که در جنگ چندين نبايد شتاب
گر آنست رستم که مازندران
تبه کرد و بستد بگرز گران
بدريد پهلوي ديو سپيد
جگرگاه پولاد غندي و بيد
مرا نيست پاياب با جنگ اوي
نيارم ببد کردن آهنگ اوي
تن و جان من پيش راي تو باد
هميشه خرد رهنماي تو باد
من او را بر انديشه دارم بجنگ
بگردش بگردم بسان پلنگ
تو لشکر برآغال بر لشکرش
بانبوه تا خيره گردد سرش
مگر چاره سازم و گر ني بدست
بر و يال او را نشايد شکست
ازو شاد شد جان افراسياب
مي روشن آورد و چنگ و رباب
بدانگه که شد مست پولادوند
چنين گفت با او ببانگ بلند
که من بر فريدون و ضحاک و جم
خور و خواب و آرام کردم دژم
برهمن بترسد ز آواز من
وزين لشکر گردن افراز من
من اين زابلي را بشمشير تيز
برآوردگه بر کنم ريز ريز
چو بنمود خورشيد تابان درفش
معصفر شد آن پرنيان بنفش
تبيره برآمد ز درگاه شاه
بابر اندر آمد خروش سپاه
بپيش سپه بود پولادوند
بتن زورمند و ببازو کمند
چو صف برکشيدند هر دو سپاه
هوا شد بنفش و زمين شد سياه
تهمتن بپوشيد ببر بيان
نشست از بر ژنده پيل ژيان
برآشفت و بر ميمنه حمله برد
ز ترکان بيفگند بسيار گرد
ازان پس غمي گشت پولادوند
ز فتراک بگشاد پيچان کمند
برآويخت با طوس چون پيل مست
کمندي ببازوي گرزي بدست
کمربند بگرفت و او را ز زين
برآورد و آسان بزد بر زمين
به پيگار او گيو چون بنگريد
سر طوس نوذر نگونسار ديد
برانگيخت از جاي شبديز را
تن و جان بياراست آويز را
برآويخت با ديو چون شير نر
زره دار با گرزه گاوسر
کمندي بينداخت پولادوند
سر گيو گرد اندر آمد دببند
نگه کرد رهام و بيژن ز راه
بدان زور و بالا و آن دستگاه
برفتند تا دست پولادوند
ببندند هر دو بخم کمند
بزد دست پولاد بسيار هوش
برانگيخت اسپ و برآمد خروش
دو گرد از دليران پر مايه را
سرافراز و گرد و گرانمايه را
بخاک اندر افگند و بسپرد خوار
نظاره بران دشت چندان سوار
بيامد بر اختر کاويان
بخنجر بدو نيم کردش ميان
خروشي برآمد ز ايران سپاه
نماند ايچ گرد اندر آوردگاه
فريبرز و گودرز و گردنکشان
گرفتند از آن ديو جنگي نشان
بگفتند با رستم کينه خواه
که پولادوند اندرين رزمگاه
بزين بر يکي نامداري نماند
ز گردان لشکر سواري نماند
که نفگند بر خاک پولادوند
بگرز و بخنجر بتير و کمند
همه رزمگه سربسر ماتمست
بدين کار فريادرس رستمست
ازان پس خروشيدن ناله خاست
ز قلب و چپ لشکر و دست راست
چو کم شد ز گودرز هر دو پسر
بناليد با داور دادگر
که چندين نبيره پسر داشتم
همي سر ز خورشيد بگذاشتم
برزم اندرون پيش من کشته شد
چنين اختر و روز من گشته شد
جوانان و من زنده با پير سر
مرا شرم باد از کلاه و کمر
کمر برگشاد و کله برگرفت
خروشيدن و ناله اندر گرفت
چو بشنيد رستم دژم گشت سخت
بلرزيد برسان برگ درخت
بيامد بنزديک پولادوند
ورا ديد برسان کوه بلند
سپه را همه بيشتر خسته ديد
وزان روي پرخاش پيوسته ديد
بدل گفت کين روز ما تيره گشت
سرنامداران ما خيره گشت
همانا که برگشت پرگار ما
غنوده شد آن بخت بيدار ما
بيفشارد ران رخش را تيز کرد
برآشفت و آهنگ آويز کرد
بدو گفت کاي ديو ناسازگار
ببيني کنون گردش روزگار
چو آواز رستم بگردان رسيد
تهمتن يلان را پياده بديد
دژم گشته زو چار گرد دلير
چو گوران و دشمن بکردار شير
چنين گفت با کردگار جهان
که اي برتر از آشکار و نهان
مرا چشم اگر تيره گشتي بجنگ
بهستي ز ديدار اين روز تنگ
کزين سان برآمد ز ايران غريو
ز پيران و هومان وز نره ديو
پياده شده گيو و رهام و طوس
چو بيژن که بر شير کردي فسوس
تبه گشته اسپ بزرگان بتير
بدين سان برآويخته خيره خير
بدو گفت پولادوند اي دلير
جهانديده و نامبردار و شير
که بگريزد از پيش تو ژنده پيل
ببيني کنون موج درياي نيل
نگه کن کنون آتش جنگ من
کمند و دل و زور و آهنگ من
کزين پس نيابي ز شاهت نشان
نه از نامداران و گردنکشان
نبيني زمين زين سپس جز بخواب
سپارم سپاهت بافراسياب
چنين گفت رستم بپولادوند
که تا چند ازين بيم و نيرنگ و بند
ز جنگ آوران تيز گويا مباد
چو باشد دهد بي گمان سر بباد
چو بشنيد پولادوند اين سخن
بياد آمدش گفته هاي کهن
که هر کو ببيداد جويد نبرد
جگر خسته باز آيد و روي زرد
گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست
بد و نيک را داد دادن نکوست
همان رستمست اين که مازندران
شب تيره بستد بگرز گران
بدو گفت کاي مرد رزم آزماي
چه باشيم برخيره چندين بپاي
بگشتند وز دشت برخاست گرد
دو پيل ژيان و دو شير نبرد
برانگيخت آن باره پولادوند
بينداخت پس تاب داده کمند
بدزديد يال آن نبرده سوار
چو زين گونه پيوسته شد کارزار
بزد تيغ و بند کمندش بريد
بجاي آمد آن بند بد را کليد
بپيچيد زان پس سوي دست راست
بدانست کان روز روز بلاست
عمودي بزد بر سرش پيلتن
که بشنيد آواز او انجمن
چنان تيره شد چشم پولادوند
که دستش عنان را نبد کار بند
تهمتن بران بد که مغز سرش
ببيند پر از رنگ تيره برش
چو پولادوند از بر زين بماند
تهمتن جهان آفرين را بخواند
که اي برتر از گردش روزگار
جهاندار و بينا و پروردگار
گرين گردش جنگ من داد نيست
روانم بدان گيتي آباد نيست
روا دارم از دست پولادوند
روان مرا برگشايد ز بند
ور افراسيابست بيدادگر
تو مستان ز من دست و زور و هنر
که گر من شوم کشته بر دست اوي
بايران نماند يکي جنگجوي
نه مرد کشاورز و نه پيشه ور
نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر
بکشتي گرفتن نهادند روي
دو گرد سرافراز و دو جنگجوي
بپيمان که از هر دو روي سپاه
بياري نيايد کسي کينه خواه
ميان سپه نيم فرسنگ بود
ستاره نظاره بران جنگ بود
چو پولادوند و تهمتن بهم
برآويختند آن دو شير دژم
همي دست سودند يک با دگر
گرفته دو جنگي دوال کمر
چو شيده بر و يال رستم بديد
يکي باد سرد از جگر برکشيد
پدر را چنين گفت کين زورمند
که خواني ورا رستم ديوبند
بدين برز بالا و اين دست برد
بخاک اندر آرد سر ديو گرد
نبيني ز گردان ما جز گريز
مکن خيره با چرخ گردان ستيز
چنين گفت با شيده افراسياب
که شد مغز من زين سخن پرشتاب
برو تا ببيني که پولادوند
بکشتي همي چون کند دست بند
چنين گفت شيده که پيمان شاه
نه اين بود با او بپيش سپاه
چو پيمان شکن باشي و تيره مغز
نياييد ز دست تو پيگار نغز
تو اين آب روشن مگردان سياه
که عيب آورد بر تو بر عيب خواه
بدشنام بگشاد خسرو زبان
برآشفت و شد با پسر بدگمان
بدو گفت اگر ديو پولادوند
ازين مرد بدخواه يابد گزند
نماند بدين رزمگه زنده کس
ترا از هنرها زيانست و بس
عنان برگراييد و آمد چو شير
بآوردگاه دو مرد دلير
نگه کرد پيکار دو پيل مست
درآورده بر يکدگر هر دو دست
بپولاد گفت اي سرافراز شير
بکشتي گر آري مر او را بزير
بخنجر جگرگاه او را بکاف
هنر بايد از کار کردن نه لاف
نگه کرد گيو اندر افراسياب
بدان خيره گفتار و چندان شتاب
برانگيخت اسپ و برآمد دمان
چو بشکست پيمان همي بدگمان
برستم چنين گفت کاي جنگجوي
چه فرمان دهي کهتران را بگوي
نگه کن به پيمان افراسياب
چو جاي بلا ديد و جاي شتاب
بيآمد همي دل بيافروزدش
بکشتي درون خنجر آموزدش
بدو گفت رستم که جنگي منم
بکشتي گرفتن درنگي منم
شما را چرا بيم آيد همي
چرا دل به دو نيم آيد همي
اگر نيستتان جنگ را زور و دست
دل من بخيره نبايد شکست
گر ايدونک اين جادوي بي خرد
ز پيمان يزدان همي بگذرد
شما را ز پيمان شکستن چه باک
گر او ريخت بر تارک خويش خاک
من آکنون سر ديو پولادوند
بخاک اندر آرم ز چرخ بلند
وزان پس بيازيد چون شير چنگ
گرفت آن بر و يال جنگي نهنگ
بگردن برآورد و زد بر زمين
همي خواند بر کردگار افرين
خروشي بر آمد ز ايران سپاه
تبيره زنان برگرفتند راه
بابر اندر آمد دم کرناي
خروشيدن ناي و صنج و دراي
که پولادوندست بيجان شده
بران خاک چون مار پيچان شده
گمان برد رستم که پولادوند
ندارد بتن در درست ايچ بند
برخش دلير اندر آورد پاي
بماند آن تن اژدها را بجاي
چو پيش صف آمد يل شيرگير
نگه کرد پولاد برسان تير
گريزان بشد پيش افراسياب
دلش پر ز خون و رخش پر ز آب
بخفت از بر خاک تيره دراز
زماني بشد هوش زان رزمساز
تهمتن چو پولاد را زنده ديد
همه دشت لشکر پراگنده ديد
دلش تنگ تر گشت و لشکر براند
جهانديده گودرز را پيش خواند
بفرمود تا تيرباران کنند
هوا را چو ابر بهاران کنند
ز يک دست بيژن ز يک دست گيو
جهانجوي رهام و گرگين نيو
تو گفتي که آتش برافروختند
جهان را بخنجر همي سوختند
بلشکر چنين گفت پولادوند
که بي تخت و بي گنج و نام بلند
چرا سر همي داد بايد بباد
چرا کرد بايد همي رزم ياد
سپه را بپيش اندر افگند و رفت
ز رستم همي بند جانش بکفت
چنين گفت پيران بافراسياب
که شد روي گيتي چو درياي آب
نگفتم که با رستم شوم دست
نشايد درين کشور ايمن نشست
ز خون جواني که بد ناگريز
بخستي دل ما بپيکار تيز
چه باشي که با تو کس اندر نماند
بشد ديو پولاد و لشکر براند
همانا ز ايرانيان صد هزار
فزونست بر گستوان ور سوار
بپيش اندرون رستم شير گير
زمين پر ز خون و هوا پر ز تير
ز دريا و دشت و ز هامون و کوه
سپاه اندر آمد همه همگروه
چو مردم نماند آزموديم ديو
چنين جنگ و پيکار و چندين غريو
سپه را چنين صف کشيده بمان
تو با ويژگان سوي دريا بران
سپهبد چنان کرد کو راه ديد
همي دست ازان رزم کوتاه ديد
چو رستم بيامد مرا پاي نيست
جز از رفتن از پيش او راي نيست
ببايد شدن تا بدان روي چين
گر ايدونک گنجد کسي در زمين
درفشش بماندند و او خود برفت
سوي چين و ماچين خراميد تفت
سپاه اندر آمد بپيش سپاه
زمين گشت برسان ابر سياه
تهمتن بآواز گفت آن زمان
که نيزه مداريد و تير و کمان
بکوشيد و شمشير و گرز آوريد
هنرها ز بالاي برز آوريد
پلنگ آن زمان پيچد از کين خويش
که نخچير بيند ببالين خويش
سپه سربسر نعره برداشتند
همه نيزه بر کوه بگذاشتند
چنان شد در و دشت آوردگاه
که از کشته جايي نديدند راه
برفتند يک بهره زنهار خواه
گريزان برفتند بهري براه
شد از بي شباني رمه تال و مال
همه دشت تن بود بي دست و يال
چنين گفت رستم که کشتن بسست
که زهر زمان بهر ديگر کسست
زماني همي بار زهر آورد
زماني ز ترياک بهر آورد
همه جامه رزم بيرون کنيد
همه خوبکاري بافزون کنيد
چه بندي دل اندر سراي سپنج
که دانا نداند يکي را ز پنج
زماني چو آهرمن آيد بجنگ
زماني عروسي پر از بوي و رنگ
بي آزاري و جام مي برگزين
که گويد که نفرين به از آفرين
بخور آنچ داري و انده مخور
که گيتي سپنج است و ما بر گذر
ميازار کس را ز بهر درم
مکن تا تواني بکس بر ستم
بجست اندران دشت چيزي که بود
ز زرين وز گوهر نابسود
سراسر فرستاد نزديک شاه
غلامان و اسپان و تيغ و کلاه
وزان بهره خويشتن برگرفت
همه افسر و مشک و عنبر گرفت
ببخشيد ديگر همه بر سپاه
ز چيزي که بود اندران رزمگاه
نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هر سو بجستند بي راه و راه
نشاني نيامد ز افراسياب
نه بر کوه و دريا نه بر خشک و آب
شتر يافت چندان و چندان گله
که از بارگي شد سپه بي گله
ز توران سپه برنهادند رخت
سليح گرانمايه و تاج و تخت
خروش آمد و ناله گاودم
جرس برکشيدند و رويينه خم
سوي شهر ايران نهادند روي
سپاهي بران گونه با رنگ و بوي
چو آگاهي آمد ز رستم بشاه
خروش آمد از شهر وز بارگاه
از ايران تبيره برآمد بابر
که آمد خداوند گوپال و ببر
يکي شادماني بد اندر جهان
خنيده ميان کهان و مهان
دل شاه شد چون بهشت برين
همي خواند بر کردگار آفرين
بفرمود تا پيل بردند پيش
بجنبيد کيخسرو از جاي خويش
جهاني بآيين شد آراسته
مي و رود و رامشگر و خواسته
تبيره برآمد ز هر جاي و ناي
چو شاه جهان اندر آمد ز جاي
همه روي پيل از کران تا کران
پر از مشک بود و مي و زعفران
ز افسر سر پيلبان پرنگار
ز گوش اندر آويخته گوشوار
بسي زعفران و درم ريختند
ز بر مشک و عنبر همي بيختند
همه شهر آواي رامشگران
نشسته ز هر سو کران تا کران
چنان بد جهان را ز شادي و داد
که گيتي روان را دوامست و شاد
تهمتن چو تاج سرافراز ديد
جهاني سراسر پرآواز ديد
فرود آمد و برد پيشش نماز
بپرسيد خسرو ز راه دراز
گرفتش بآغوش در شاه تنگ
چنين تا برآمد زماني درنگ
همي آفرين خواند شاه جهان
بران نامور موبد و پهلوان
بفرمود تا پيلتن برنشست
گرفته همه راه دستش بدست
همي گفت چندين چرا ماندي
که بر ما همي آتش افشاندي
چو طوس و فريبرز و گودرز و گيو
چو رهام و گرگين و گردان نيو
ز ره سوي ايوان شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
نشست از بر تخت زر شهريار
بنزديک او رستم نامدار
فريبرز و گودرز و رهام و گيو
نشستند با نامداران نيو
سخن گفت کيخسرو از رزمگاه
ازان رنج و پيگار توران سپاه
بدو گفت گودرز کاي شهريار
سخنها درازست زين کارزار
مي و جام و آرام بايد نخست
پس آنگاه ازين کار پرسي درست
نهادند خوان و بخنديد شاه
که ناهار بودي همانا به راه
بخوان بر مي آورد و رامشگران
بپرسش گرفت از کران تا کران
ز افراسياب وز پولادوند
ز کشتي و از تابداده کمند
بدو گفت گودرز کاي شهريار
ز مادر نزايد چو رستم سوار
اگر ديو پيش آيد ار اژدها
ز چنگ درازش نيابد رها
هزار افرين باد بر شهريار
بويژه برين شيردل نامدار
بگفت آنچ کرد او بپولادوند
ز کشتي و نيرنگ وز رنگ و بند
ز افگندن ديو وز کشتنش
همان جنگ و پيگار و کين جستنش
چو افتاد بر خاک زو رفت هوش
برآمد ز گردان ديوان خروش
چو آمد بهوش آن سرافراز ديو
برآمد بناگاه زو يک غريو
همانگه درآمد باسپ و برفت
همي بند جانش ز رستم بکفت
چنان شاد شد زان سخن تاجور
که گفتي ز ايوان برآورد سر
چنين داد پاسخ که اي پهلوان
توي پير و بيدار و روشن روان
کسي کش خرد باشد آموزگار
نگه داردش گردش روزگار
ازين پهلوان چشم بد دور باد
همه زندگانيش در سور باد
همي بود يک هفته با مي بدست
ازو شادمان تاج و تخت و نشست
سخنهاي رستم بناي و برود
بگفتند بر پهلواني سرود
تهمتن بيک ماه نزديک شاه
همي بود با جام در پيشگاه