پادشاهي کيخسرو شصت سال بود - قسمت اول

به پاليز چون برکشد سرو شاخ
سر شاخ سبزش برآيد ز کاخ
به بالاي او شاد باشد درخت
چو بيندش بينادل و نيک بخت
سزد گر گماني برد بر سه چيز
کزين سه گذشتي چه چيزست نيز
هنر با نژادست و با گوهر است
سه چيزست و هر سه به بنداندرست
هنر کي بود تا نباشد گهر
نژاده بسي ديده اي بي هنر
گهر آنک از فر يزدان بود
نيازد به بد دست و بد نشنود
نژاد آنک باشد ز تخم پدر
سزد کايد از تخم پاکيزه بر
هنر گر بياموزي از هر کسي
بکوشي و پيچي ز رنجش بسي
ازين هر سه گوهر بود مايه دار
که زيبا بود خلعت کردگار
چو هر سه بيابي خرد بايدت
شناسنده نيک و بد بايدت
چو اين چار با يک تن آيد بهم
براسايد از آز وز رنج و غم
مگر مرگ کز مرگ خود چاره نيست
وزين بدتر از بخت پتياره نيست
جهانجوي از اين چار بد بي نياز
همش بخت سازنده بود از فراز
سخن راند گويا بدين داستان
دگر گويد از گفته باستان
کنون بازگردم بآغاز کار
که چون بود کردار آن شهريار
چو تاج بزرگي بسر برنهاد
ازو شاد شد تاج و او نيز شاد
به هر جاي ويراني آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد
از ابر بهاران بباريد نم
ز روي زمين زنگ بزدود غم
جهان گشت پر سبزه و رود آب
سر غمگنان اندر آمد به خواب
زمين چون بهشتي شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته
چو جم و فريدون بياراست گاه
ز داد و ز بخشش نياسود شاه
جهان شد پر از خوبي و ايمني
ز بد بسته شد دست اهريمني
فرستادگان آمد از هر سوي
ز هر نامداري و هر پهلوي
پس آگاهي آمد سوي نيمروز
بنزد سپهدار گيتي فروز
که خسرو ز توران به ايران رسيد
نشست از بر تخت کو را سزيد
بياراست رستم به ديدار شاه
ببيند که تا هست زيباي گاه
ابا زال، سام نريمان بهم
بزرگان کابل همه بيش و کم
سپاهي که شد دشت چون آبنوس
بدريد هر گوش ز اواي کوس
سوي شهر ايران گرفتند راه
زواره فرامرز و پيل و سپاه
به پيش اندرون زال با انجمن
درفش بنفش از پس پيلتن
پس آگاهي آمد بر شهريار
که آمد ز ره پهلوان سوار
زواره فرامرز و دستان سام
بزرگان که هستند با جاه و نام
دل شاه شد زان سخن شادمان
سراينده را گفت کاباد مان
که اويست پروردگار پدر
وزويست پيدا به گيتي هنر
بفرمود تا گيو و گودرز و طوس
برفتند با ناي رويين و کوس
تبيره برآمد ز درگاه شاه
همه برنهادند گردان کلاه
يکي لشکر از جاي برخاستند
پذيره شدن را بياراستند
ز پهلو به پهلو پذيره شدند
همه با درفش و تبيره شدند
برفتند پيشش به دو روزه راه
چنين پهلوانان و چندين سپاه
درفش تهمتن چو آمد پديد
به خورشيد گرد سپه بردميد
خروش آمد و ناله بوق و کوس
ز قلب سپه گيو و گودرز و طوس
به پيش گو پيلتن راندند
به شادي برو آفرين خواندند
گرفتند هر سه ورا در کنار
بپرسيد شيراوژن از شهريار
ز رستم سوي زال سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
نهادند سوي فرامرز روي
گرفتند شادي به ديدار اوي
وزان جايگه سوي شاه آمدند
به ديدار فرخ کلاه آمدند
چو خسرو گو پيلتن را بديد
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکيد
فرود آمد از تخت و کرد آفرين
تهمتن ببوسيد روي زمين
به رستم چنين گفت کاي پهلوان
هميشه بدي شاد و روشن روان
به گيتي خردمند و خامش تويي
که پروردگار سياوش تويي
سر زال زان پس به بر در گرفت
ز بهر پدر دست بر سر گرفت
گوان را به تخت مهي برنشاند
بريشان همي نام يزدان بخواند
نگه کرد رستم سرو پاي اوي
نشست و سخن گفتن و راي اوي
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
زکار سياوش بسي ياد کرد
به شاه جهان گفت کاي شهريار
جهان را تويي از پدر يادگار
نديدم من اندر جهان تاج ور
بدين فر و مانندگي پدر
وزان پس چو از تخت برخاستند
نهادند خوان و مي آراستند
جهاندار تا نيمي از شب نخفت
گذشته سخنها همه بازگفت
چو خورشيد تيغ از ميان برکشيد
شب تيره گشت از جهان ناپديد
تبيره برآمد ز درگاه شاه
به سر برنهادند گردان کلاه
چو طوس و چو گودرز و گيو دلير
چو گرگين و گستهم و بهرام شير
گرانمايگان نزد شاه آمدند
بران نامور بارگاه آمدند
به نخچير شد شهريار جهان
ابا رستم نامور پهلوان
ز لشکر برفتند آزادگان
چو گيو و چو گودرز کشوادگان
سپاهي که شد تيره خورشيد و ماه
همي رفت با يوز و با باز شاه
همه بوم ايران سراسر بگشت
به آباد و ويراني اندر گذشت
هران بوم و برکان نه آباد بود
تبه بود و ويران ز بيداد بود
درم داد و آباد کردش ز گنج
ز داد و ز بخشش نيامدش رنج
به هر شهر بنشست و بنهاد تخت
چنانچون بود خسرو نيک بخت
همه بدره و جام و مي خواستي
به دينار گيتي بياراستي
وز آنجا سوي شهر ديگر شدي
همي با مي و تخت و افسر شدي
همي رفت تا آذرابادگان
ابا او بزرگان و آزادگان
گهي باده خورد و گهي تاخت اسپ
بيامد سوي خان آذرگشسپ
جهان آفرين را ستايش گرفت
به آتشکده در نيايش گرفت
بيامد خرامان ازان جايگاه
نهادند سر سوي کاوس شاه
نشستند هر دو به هم شادمان
نبودند جز شادمان يک زمان
چو پر شد سر از جام روشن گلاب
به خواب و به آسايش آمد شتاب
چو روز درخشان برآورد چاک
بگسترد ياقوت بر تيره خاک
جهاندار بنشست و کاوس کي
دو شاه سرافراز و دو نيک پي
ابا رستم گرد و دستان به هم
همي گفت کاوس هر بيش و کم
از افراسياب اندر آمد نخست
دو رخ را به خون دو ديده بشست
بگفت آنکه او با سياوش چه کرد
از ايران سراسر برآورد گرد
بسي پهلوانان که بيجان شدند
زن و کودک خرد پيچان شدند
بسي شهر بيني ز ايران خراب
تبه گشته از رنج افراسياب
ترا ايزدي هرچ بايدت هست
ز بالا و از دانش و زور دست
ز فر تمامي و نيک اختري
ز شاهان به هر گونه اي برتري
کنون از تو سوگند خواهم يکي
نبايد که پيچي ز داد اندکي
که پرکين کني دل ز افراسياب
دمي آتش اندر نياري به آب
ز خويشي مادر بدو نگروي
نپيچي و گفت کسي نشمري
به گنج و فزوني نگيري فريب
همان گر فراز آيدت گر نشيب
به تاج و به تخت و نگين و کلاه
به گفتار با او نگردي ز راه
بگويم که بنياد سوگند چيست
خرد را و جان ترا پند چيست
بگويي به دادار خورشيد و ماه
به تيغ و به مهر و به تخت و کلاه
به فر و به نيک اختر ايزدي
که هرگز نپيچي به سوي بدي
ميانجي نخواهي جز از تيغ و گرز
منش برز داري و بالاي برز
چو بشنيد زو شهريار جوان
سوي آتش آورد روي و روان
به دادار دارنده سوگند خورد
به روز سپيد و شب لاژورد
به خورشيد و ماه و به تخت و کلاه
به مهر و به تيغ و به ديهيم شاه
که هرگز نپيچم سوي مهر اوي
نبينم بخواب اندرون چهر اوي
يکي خط بنوشت بر پهلوي
به مشکاب بر دفتر خسروي
گوا بود دستان و رستم برين
بزرگان لشکر همه همچنين
به زنهار بر دست رستم نهاد
چنان خط و سوگند و آن رسم و داد
ازان پس همي خوان و مي خواستند
ز هر گونه مجلس بياراستند
ببودند يک هفته با رود و مي
بزرگان به ايوان کاوس کي
جهاندار هشتم سر و تن بشست
بياسود و جاي نيايش بجست
به پيش خداوند گردان سپهر
برفت آفرين را بگسترد چهر
شب تيره تا برکشيد آفتاب
خروشان همي بود ديده پرآب
چنين گفت کاي دادگر يک خداي
جهاندار و روزي ده و رهنماي
به روز جواني تو کردي رها
مرا بي سپاه از دم اژدها
تو داني که سالار توران سپاه
نه پرهيز داند نه شرم گناه
به ويران و آباد نفرين اوست
دل بيگناهان پر از کين اوست
به بيداد خون سياوش بريخت
بدين مرز باران آتش ببيخت
دل شهرياران پر از بيم اوست
بلا بر زمين تخت و ديهيم اوست
به کين پدر بنده را دست گير
ببخشاي بر جان کاوس پير
تو داني که او را بدي گوهرست
همان بدنژادست و افسونگرست
فراوان بماليد رخ بر زمين
همي خواند بر کردگار آفرين
وزان جايگه شد سوي تخت باز
بر پهلوانان گردن فراز
چنين گفت کاي نامداران من
جهانگير و خنجر گزاران من
بپيمودم اين بوم ايران بر اسپ
ازين مرز تا خان آذرگشسپ
نديدم کسي را که دلشاد بود
توانگر بد و بومش آباد بود
همه خستگانند از افراسياب
همه دل پر از خون و ديده پرآب
نخستين جگرخسته از وي منم
که پر درد ازويست جان و تنم
دگر چون نيا شاه آزادمرد
که از دل همي برکشد باد سرد
به ايران زن و مرد ازو با خروش
ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش
کنون گر همه ويژه يار منيد
به دل سربسر دوستدار منيد
به کين پدر بست خواهم ميان
بگردانم اين بد ز ايرانيان
اگر همگنان راي جنگ آوريد
بکوشيد و رستم پلنگ آوريد
مرا اين سخن پيش بيرون شود
ز جنگ يلان کوه هامون شود
هران خون که آيد به کين ريخته
گنهکار او باشد آويخته
وگر کشته گردد کسي زين سپاه
بهشت بلندش بود جايگاه
چه گوييد و اين را چه پاسخ دهيد
همه يکسره راي فرخ نهيد
بدانيد کو شد به بد پيشدست
مکافات بد را نشايد نشست
بزرگان به پاسخ بياراستند
به درد دل از جاي برخاستند
که اي نامدار جهان شادباش
هميشه ز رنج و غم آزاد باش
تن و جان ما سربه سر پيش تست
غم و شادماني کم و بيش تست
ز مادر همه مرگ را زاده ايم
همه بنده ايم ارچه آزاده ايم
چو پاسخ چنين يافت از پيلتن
ز طوس و ز گودرز و از انجمن
رخ شاه شد چون گل ارغوان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
بديشان فراوان بکرد آفرين
که آباد بادا به گردان زمين
بگشت اندرين نيز گردان سپهر
چو از خوشه خورشيد بنمود چهر
ز پهلو همه موبدانرا بخواند
سخنهاي بايسته چندي براند
دو هفته در بار دادن ببست
بنوي يکي دفتر اندر شکست
بفرمود موبد به روزي دهان
که گويند نام کهان و مهان
نخستين ز خويشان کاوس کي
صد و ده سپهبد فگندند پي
سزاوار بنوشت نام گوان
چنانچون بود درخور پهلوان
فريبرز کاوسشان پيش رو
کجا بود پيوسته شاه نو
گزين کرد هشتاد تن نوذري
همه گرزدار و همه لشکري
زرسپ سپهبد نگهدارشان
که بردي به هر کار تيمارشان
که تاج کيان بود و فرزند طوس
خداوند شمشير و گوپال و کوس
سه ديگر چو گودرز کشواد بود
که لشکر به راي وي آباد بود
نبيره پسر داشت هفتاد و هشت
دليران کوه و سواران دشت
فروزنده تاج و تخت کيان
فرازنده اختر کاويان
چو شصت و سه از تخمه گژدهم
بزرگان و سالارشان گستهم
ز خويشان ميلاد بد صد سوار
چو گرگين پيروزگر مايه دار
ز تخم لواده چو هشتادو پنج
سواران رزم و نگهبان گنج
کجا برته بودي نگهدارشان
به رزم اندرون دست بردارشان
چو سي و سه مهتر ز تخم پشنگ
که رويين بدي شاهشان روز جنگ
به گاه نبرد او بدي پيش کوس
نگهبان گردان و داماد طوس
ز خويشان شيروي هفتاد مرد
که بودند گردان روز نبرد
گزين گوان شهره فرهاد بود
گه رزم سندان پولاد بود
ز تخم گرازه صد و پنج گرد
نگهبان ايشان هم او را سپرد
کنارنگ وز پهلوانان جزين
ردان و بزرگان باآفرين
چنان بد که موبد ندانست مر
ز بس نامداران با برز و فر
نوشتند بر دفتر شهريار
همه نامشان تا کي آيد به کار
بفرمود کز شهر بيرون شوند
ز پهلو سوي دشت و هامون شوند
سر ماه بايد که از کرناي
خروش آيد و زخم هندي دراي
همه سر سوي رزم توران نهند
همه شادماني و سوران نهند
نهادند سر پيش او بر زمين
همه يک به يک خواندند آفرين
که ما بندگانيم و شاهي تراست
در گاو تا برج ماهي تراست
به جايي که بودند ز اسپان يله
به لشکر گه آورد يکسر گله
بفرمود کان کو کمند افگنست
به زرم اندرون گرد و رويين تنست
به پيش فسيله کمند افگنند
سر بادپايان به بند افگنند
در گنج دينار بگشاد و گفت
که گنج از بزرگان نشايد نهفت
گه بخشش و کينه شهريار
شود گنج دينار بر چشم خوار
به مردان همي گنج و تخت آوريم
به خورشيد بار درخت آوريم
چرا برد بايد غم روزگار
که گنج از پي مردم آيد به کار
بزرگان ايران از انجمن
نشسته به پيشش همه تن به تن
بياورد صد جامه ديباي روم
همه پيکر از گوهر و زر بوم
هم از خز و منسوج و هم پرنيان
يکي جام پر گوهر اندر ميان
نهادند پيش سرافراز شاه
چنين گفت شاه جهان با سپاه
که اينت بهاي سر بي بها
پلاشان دژخيم نر اژدها
کجا پهلوان خواند افراسياب
به بيداري او شود سير خواب
سر و تيغ و اسپش بيارد چو گرد
به لشکر گه ما بروز نبرد
سبک بيژن گيو بر پاي جست
ميان کشتن اژدها را ببست