شماره ٢١

چو با گيو کيخسرو آمد به زم
جهان چند ازو شاد و چندي دژم
نوندي به هر سو برافگند گيو
يکي نامه از شاه وز گيو نيو
که آمد ز توران جهاندار شاد
سر تخمه نامور کيقباد
فرستاده بختيار و سوار
خردمند و بينادل و دوستدار
گزين کرد ازان نامداران زم
بگفت آنچ بشنيد از بيش و کم
بدو گفت ايدر برو به اصفهان
بر نيو گودرز کشوادگان
بگويش که کيخسرو آمد به زم
که بادي نجست از بر او دژم
يکي نامه نزديک کاووس شاه
فرستاده اي چست بگرفت راه
هيونان کفک افگن بادپاي
بجستند برسان آتش ز جاي
فرستاده گيو روشن روان
نخستين بيامد بر پهلوان
پيامش همي گفت و نامه بداد
جهان پهلوان نامه بر سر نهاد
ز بهر سياووش بباريد آب
همي کرد نفرين بر افراسياب
فرستاده شد نزد کاووس کي
ز يال هيونان بپالود خوي
چو آمد به نزديک کاووس شاه
ز شادي خروش آمد از بارگاه
خبر شد به گيتي که فرزند شاه
جهانجوي کيخسرو آمد ز راه
سپهبد فرستاده را پيش خواند
بران نامه گيو گوهر فشاند
جهاني به شادي بياراستند
بهر جاي رامشگران خواستند
ازان پس ز کشور مهان جهان
برفتند يکسر سوي اصفهان
بياراست گودرز کاخ بلند
همه ديبه خسرواني فگند
يکي تخت بنهاد پيکر به زر
بدو اندرون چند گونه گهر
يکي تاج با ياره و گوشوار
يکي طوق پر گوهر شاهوار
به زر و به گوهر بياراست گاه
چنان چون ببايد سزاوار شاه
سراسر همه شهر آيين ببست
بياراست ميدان و جاي نشست
مهان سرافراز برخاستند
پذيره شدن را بياراستند
برفتند هشتاد فرسنگ پيش
پذيره شدندش به آيين خويش
چو چشم سپهبد برآمد به شاه
همان گيو را ديد با او به راه
چو آمد پديدار با شاه گيو
پياده شدند آن سواران نيو
فرو ريخت از ديدگان آب زرد
ز درد سياوش بسي ياد کرد
ستودش فراوان و کرد آفرين
چنين گفت کاي شهريار زمين
ز تو چشم بدخواه تو دور باد
روان سياوش پر از نور باد
جهاندار يزدان گواي منست
که ديدار تو رهنماي منست
سياووش را زنده گر ديدمي
بدين گونه از دل نخنديدمي
بزرگان ايران همه پيش اوي
يکايک نهادند بر خاک روي
وزان جايگه شاد گشتند باز
فروزنده شد بخت گردن فراز
ببوسيد چشم و سر گيو گفت
که بيرون کشيدي سپهر از نهفت
گزارنده خواب و جنگي توي
گه چاره مرد درنگي توي
سوي خانه پهلوان آمدند
همه شاد و روشن روان آمدند
ببودند يک هفته با مي بدست
بياراسته بزمگاه و نشست
به هشتم سوي شهر کاووس شاه
همه شاددل برگرفتند راه
چو کيخسرو آمد بر شهريار
جهان گشت پر بوي و رنگ و نگار
بر آيين جهاني شد آراسته
در و بام و ديوار پرخواسته
نشسته به هر جاي رامشگران
گلاب و مي و مشک با زعفران
همه يال اسپان پر از مشک و مي
درم با شکر ريخته زير پي
چو کاووس کي روي خسرو بديد
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکيد
فرود آمد از تخت و شد پيش اوي
بماليد بر چشم او چشم و روي
جوان جهانجوي بردش نماز
گرازان سوي تخت رفتند باز
فراوان ز ترکان بپرسيد شاه
هم از تخت سالار توران سپاه
چنين پاسخ آورد کان کم خرد
به بد روي گيتي همي بسپرد
مرا چند ببسود و چندي بگفت
خرد با هنر کردم اندر نهفت
بترسيدم از کار و کردار او
بپيچيدم از رنج و تيمار او
اگر ويژه ابري شود در بار
کشنده پدر چون بود دوستدار
نخواند مرا موبد از آب پاک
که بپرستم او را پدر زير خاک
کنون گيو چندي به سختي ببود
به توران مرا جست و رنج آزمود
اگر نيز رنجي نبودي جزين
که با من بيامد ز توران زمين
سرافراز دو پهلوان با سپاه
پس ما بيامد چو آتش به راه
من آن ديدم از گيو کز پيل مست
نبيند به هندوستان بت پرست
گماني نبردم که هرگز نهنگ
ز دريا بران سان برآيد به جنگ
ازان پس که پيران بيامد چو شير
ميان بسته و بادپايي به زير
به آب اندر آمد بسان نهنگ
که گفتي زمين را بسوزد به جنگ
بينداخت بر يال او بر کمند
سر پهلوان اندر آمد به بند
بخواهشگري رفتم اي شهريار
وگرنه به کندي سرش را ز بار
بدان کاو ز درد پدر خسته بود
ز بد گفتن ما زبان بسته بود
چنين تا لب رود جيحون به جنگ
نياسود با گرزه گاورنگ
سرانجام بگذاشت جيحون به خشم
به آب و کشتي نيفگند چشم
کسي را که چون او بود پهلوان
بود جاودان شاد و روشن روان
يکي کاخ کشواد بد در صطخر
که آزادگان را بدو بود فخر
چو از تخت کاووس برخاستند
به ايوان نو رفتن آراستند
همي رفت گودرز با شهريار
چو آمد بدان گلشن زرنگار
بر اورنگ زرينش بنشاندند
برو بر بسي آفرين خواندند
ببستند گردان ايران کمر
بجز طوس نوذر که پيچيد سر
که او بود با کوس و زرينه کفش
هم او داشتي کاوياني درفش
ازان کار گودرز شد تيز مغز
بر او پيامي فرستاد نغز
پيمبر سرافراز گيو دلير
که چنگ يلان داشت و بازوي شير
بدو گفت با طوس نوذر بگوي
که هنگام شادي بهانه مجوي
بزرگان و گردان ايران زمين
همه شاه را خواندند آفرين
چرا سر کشي تو به فرمان ديو
نبيني همي فر گيهان خديو
اگر تو بپيچي ز فرمان شاه
مرا با تو کين خيزد و رزمگاه
فرستاده گيوست پيغام من
به دستوري نامدار انجمن
ز پيش پدر گيو بنمود پشت
دلش پر ز گفتارهاي درشت
بيامد به طوس سپهبد بگفت
که اين راي را با تو ديوست جفت
چو بشنيد پاسخ چنين داد طوس
که بر ما نه خوبست کردن فسوس
به ايران پس از رستم پيلتن
سرافرازتر کس منم ز انجمن
نبيره منوچهر شاه دلير
که گيتي به تيغ اندر آورد زير
همان شير پرخاشجويم به جنگ
بدرم دل پيل و چنگ پلنگ
همي بي من آيين و راي آوريد
جهان را به نو کدخداي آوريد
نباشم بدين کار همداستان
ز خسرو مزن پيش من داستان
جهاندار کز تخم افراسياب
نشانيم بخت اندر آيد به خواب
نخواهيم شاه از نژاد پشنگ
فسيله نه نيکو بود با پلنگ
تو اين رنجها را که بردي برست
که خسرو جوانست و کندآورست
کسي کاو بود شهريار زمين
هنر بايد و گوهر و فر و دين
فريبرز کاووس فرزند شاه
سزاوارتر کس به تخت و کلاه
بهرسو ز دشمن ندارد نژاد
همش فر و برزست و هم نام و داد
دژم گيو برخاست از پيش او
که خام آمدش دانش و کيش او
بيامد به گودرز کشواد گفت
که فر و خرد نيست با طوس جفت
دو چشمش تو گويي نبيند همي
فريبرز را برگزيند همي
برآشفت گودرز و گفت از مهان
همي طوس کم باد اندر جهان
نبيره پسر داشت هفتاد و هشت
بزد کوس ز ايوان به ميدان گذشت
سواران جنگي ده و دو هزار
برون رفت بر گستوان ور سوار
وزان رو بيامد سپهدار طوس
ببستند بر کوهه پيل کوس
ببستند گردان ايران ميان
به پيش سپاه اختر کاويان
چو گودرز را ديد و چندان سپاه
کزو تيره شد روي خورشيد و ماه
يکي تخت بر کوهه ژنده پيل
ز پيروزه تابان به کردار نيل
جهانجوي کيخسرو تاج ور
نشسته بران تخت و بسته کمر
به گرد اندرش ژنده پيلان دويست
تو گفتي به گيتي جز آن جاي نيست
همي تافت زان تخت خسرو چو ماه
ز ياقوت رخشنده بر سر کلاه
غمي شد دل طوس و انديشه کرد
که امروز اگر من بسازم نبرد
بسي کشته آيد ز هر دو سپاه
ز ايران نه برخيزد اين کينه گاه
نباشد جز از کام افراسياب
سر بخت ترکان برآيد ز خواب
بديشان رسد تخت شاهنشهي
سرآيد به ما روزگار مهي
خردمند مردي و جوينده راه
فرستاد نزديک کاووس شاه
که از ما يکي گر برين دشت جنگ
نهد بر کمان پر تير خدنگ
يکي کينه خيزد که افراسياب
هم امشب همي آن ببيند به خواب
چو بشنيد زين گونه گفتار شاه
بفرمود تا بازگردد به راه
بر طوس و گودرز کشوادگان
گزيده سرافراز آزادگان
که بر درگه آيند بي انجمن
چنان چون ببايد به نزديک من
بشد طوس و گودرز نزديک شاه
زبان برگشادند بر پيش گاه
بدو گفت شاه اي خردمند پير
منه زهر برنده بر جام شير
بنه تيغ و بگشاي ز آهن ميان
نبايد کزين سود دارد زيان
چنين گفت طوس سپهبد به شاه
که گر شاه سير آيد از تخت و گاه
به فرزند بايد که ماند جهان
بزرگي و ديهيم و تخت مهان
چو فرزند باشد نبيره کلاه
چرا برنهد برنشيند به گاه
بدو گفت گودرز کاي کم خرد
ترا بخرد از مردمان نشمرد
به گيتي کسي چون سياوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود
کنون اين جهانجوي فرزند اوست
همويست گويي به چهر و به پوست
گر از تور دارد ز مادر نژاد
هم از تخم شاهي نپيچد ز داد
به توران و ايران چنو نيو کيست
چنين خام گفتارت از بهر چيست
دو چشمت نبيند همي چهر او
چنان برز و بالا و آن مهر او
به جيحون گذر کرد و کشتي نجست
به فر کياني و راي درست
بسان فريدون کز اروند رود
گذشت و به کشتي نيامد فرود
ز مردي و از فره ايزدي
ازو دور شد چشم و دست بدي
تو نوذر نژادي نه بيگانه اي
پدر تيز بود و تو ديوانه اي
سليح من ار با منستي کنون
بر و يالت آغشته گشتي به خون
بدو گفت طوس اي جهانديده پير
سخن گوي ليکن همه دلپذير
اگر تيغ تو هست سندان شکاف
سنانم به درد دل کوه قاف
وگر گرز تو هست با سنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب
و گر تو ز کشواد داري نژاد
منم طوس نوذر مه و شاهزاد
بدو گفت گودرز چندين مگوي
که چندين نبينم ترا آب روي
به کاووس گفت اي جهاندار شاه
تو دل را مگردان ز آيين و راه
دو فرزند پرمايه را پيش خوان
سزاوار گاهند و هر دو جوان
ببين تا ز هر دو سزاوار کيست
که با برز و با فره ايزديست
بدو تاج بسپار و دل شاد دار
چو فرزند بيني همي شهريار
بدو گفت کاووس کاين راي نيست
که فرزند هر دو به دل بر يکيست
يکي را چو من کرده باشم گزين
دل ديگر از من شود پر ز کين
يکي کار سازم که هر دو ز من
نگيرند کين اندرين انجمن
دو فرزند ما را کنون بر دو خيل
ببايد شدن تا در اردبيل
به مرزي که آنجا دژ بهمنست
همه ساله پرخاش آهرمنست
برنجست ز آهرمن آتش پرست
نباشد بران مرز کس را نشست
ازيشان يکي کان بگيرد به تيغ
ندارم ازو تخت شاهي دريغ
چو بشنيد گودرز و طوس اين سخن
که افگند سالار هشيار بن
برين هر دو گشتند همداستان
ندانست ازين به کسي داستان
برين يک سخن دل بياراستند
ز پيش جهاندار برخاستند
چو خورشيد برزد سر از برج شير
سپهر اندر آورد شب را به زير
فريبرز با طوس نوذر دمان
به نزديک شاه آمدند آن زمان
چنين گفت با شاه هشيار طوس
که من با سپهبد برم پيل و کوس
همان من کشم کاوياني درفش
رخ لعل دشمن کنم چون بنفش
کنون همچنين من ز درگاه شاه
بنه برنهم برنشانم سپاه
پس اندر فريبرز و کوس و درفش
هوا کرده از سم اسپان بنفش
چو فرزند را فر و برز کيان
بباشد نبيره نبندد ميان
بدو گفت شاه ار تو راني ز پيش
زمانه نگردد ز آيين خويش
براي خداوند خورشيد و ماه
توان ساخت پيروزي و دستگاه
فريبرز را گر چنين است راي
تو لشکر بياراي و منشين ز پاي
بشد طوس با کاوياني درفش
به پا اندرون کرده زرينه کفش
فريبرز کاووس در قلبگاه
به پيش اندرون طوس و پيل و سپاه
چو نزديک بهمن دژ اندر رسيد
زمين همچو آتش همي بردميد
بشد طوس با لشکري جنگجوي
به تندي سوي دژ نهادند روي
سر باره دژ بد اندر هوا
نديدند جنگ هوا کس روا
سنانها ز گرمي همي برفروخت
ميان زره مرد جنگي بسوخت
جهان سر به سر گفتي از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است
سپهبد فريبرز را گفت مرد
به چيزي چو آيد به دشت نبرد
به گرز گران و به تيغ و کمند
بکوشد که آرد به چيزي گزند
به پيرامن دژ يکي راه نيست
ز آتش کسي را دل اي شاه نيست
ميان زير جوشن بسوزد همي
تن بارکش برفروزد همي
بگشتند يک هفته گرد اندرش
بديده نديدند جاي درش
به نوميدي از جنگ گشتند باز
نيامد بر از رنج راه دراز