شماره ١٨

بسا رنجها کز جهان ديده اند
ز بهر بزرگي پسنديده اند
سرانجام بستر جز از خاک نيست
ازو بهره زهرست و ترياک نيست
چو داني که ايدر نماني دراز
به تارک چرا بر نهي تاج آز
همان آز را زير خاک آوري
سرش را سر اندر مغاک آوري
ترا زين جهان شادماني بس است
کجا رنج تو بهر ديگر کس است
تو رنجي و آسان دگر کس خورد
سوي گور و تابوت تو ننگرد
برو نيز شادي سرآيد همي
سرش زير گرد اندر آيد همي
ز روز گذر کردن انديشه کن
پرستيدن دادگر پيشه کن
بترس از خدا و ميازار کس
ره رستگاري همين است و بس
کنون اي خردمند بيدار دل
مشو در گمان پاي درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار
توي بنده و کرده کردگار
چو گردن به انديشه زير آوري
ز هستي مکن پرسش و داوري
نشايد خور و خواب با آن نشست
که خستو نباشد بيزدان که هست
دلش کور باشد سرش بي خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
ز هستي نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک
توانا و دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست
جهان آفريد و مکان و زمان
پي پشه خرد و پيل گران
چو سالار ترکان به دل گفت من
به بيشي برآرم سر از انجمن
چنان شاهزاده جوان را بکشت
ندانست جز گنج و شمشير پشت
هم از پشت او روشن کردگار
درختي برآورد يازان به بار
که با او بگفت آنک جز تو کس است
که اندر جهان کردگار او بس است
خداوند خورشيد و کيوان و ماه
کزويست پيروزي و دستگاه
خداوند هستي و هم راستي
نخواهد ز تو کژي و کاستي
جز از راي و فرمان او راه نيست
خور و ماه ازين دانش آگاه نيست
پسر را بفرمود گودرز پير
به توران شدن کار را ناگريز
به فرمان او گيو بسته ميان
بيامد به کردار شير ژيان
همي تاخت تا مرز توران رسيد
هر آنکس که در راه تنها بديد
زبان را به ترکي بياراستي
ز کيخسرو از وي نشان خواستي
چو گفتي ندارم ز شاه آگهي
تنش را ز جان زود کردي تهي
به خم کمندش بياويختي
سبک از برش خاک بربيختي
بدان تا نداند کسي راز او
همان نشنود نام و آواز او
يکي را همي برد با خويشتن
ورا رهنمون بود زان انجمن
همي رفت بيدار با او به راه
برو راز نگشاد تا چندگاه
بدو گفت روزي که اندر جهان
سخن پرسم از تو يکي در نهان
گر ايدونک يابم ز تو راستي
بشويي به دانش دل از کاستي
ببخشم ترا هرچ خواهي ز من
ندارم دريغ از تو پرمايه تن
چنين داد پاسخ که دانش بسست
وليکن پراگنده با هر کسست
اگر زانک پرسيم هست آگهي
ز پاسخ زبان را نيابي تهي
بدو گفت کيخسرو اکنون کجاست
ببايد به من برگشادنت راست
چنين داد پاسخ که نشنيده ام
چنين نام هرگز نپرسيده ام
چو پاسخ چنين يافت از رهنمون
بزد تيغ و انداختش سرنگون
به توران همي رفت چون بيهشان
مگر يابد از شاه جايي نشان
چنين تا برآمد برين هفت سال
ميان سوده از تيغ و بند دوال
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گيا خوردن باره و آب شور
همي گشت گرد بيابان و کوه
به رنج و به سختي و دور از گروه
چنان بد که روزي پرانديشه بود
به پيشش يکي بارور بيشه بود
بدان مرغزار اندر آمد دژم
جهان خرم و مرد را دل به غم
زمين سبز و چشمه پر از آب ديد
همي جاي آرامش و خواب ديد
فرود آمد و اسپ را برگذاشت
بخفت و همي بر دل انديشه داشت
همي گفت مانا که ديو پليد
بر پهلوان بد که آن خواب ديد
ز کيخسرو ايدر نبينم نشان
چه دارم همي خويشتن را کشان
کنون گر به رزم اند ياران من
به بزم اندرون غمگساران من
يکي نامجوي و يکي شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز
همي برفشانم به خيره روان
خميدست پشتم چو خم کمان
همانا که خسرو ز مادر نزاد
وگر زاد دادش زمانه به باد
ز جستن مرا رنج و سختيست بهر
انوشه کسي کاو بميرد به زهر
سرش پر ز غم گرد آن مرغزار
همي گشت شه را کنان خواستار
يکي چشمه اي ديد تابان ز دور
يکي سرو بالا دل آرام پور
يکي جام پر مي گرفته به چنگ
به سر بر زده دسته بوي و رنگ
ز بالاي او فره ايزدي
پديد آمد و رايت بخردي
تو گفتي منوچهر بر تخت عاج
نشستست بر سر ز پيروزه تاج
همي بوي مهر آمد از روي او
همي زيب تاج آمد از موي او
به دل گفت گيو اين بجز شاه نيست
چنين چهره جز در خور گاه نيست
پياده بدو تيز بنهاد روي
چو تنگ اندر آمد گو شاه جوي
گره سست شد بر در رنج او
پديد آمد آن نامور گنج او
چو کيخسرو از چشمه او را بديد
بخنديد و شادان دلش بردميد
به دل گفت کاين گرد جز گيو نيست
بدين مرز خود زين نشان نيونيست
مرا کرد خواهد همي خواستار
به ايران برد تا کند شهريار
چو آمد برش گيو بردش نماز
بدو گفت کاي نامور سرافراز
برانم که پور سياوش توي
ز تخم کياني و کيخسروي
چنين داد پاسخ ورا شهريار
که تو گيو گودرزي اي نامدار
بدو گفت گيو اي سر راستان
ز گودرز با تو که زد داستان
ز کشواد و گيوت که داد آگهي
که با خرمي بادي و فرهي
بدو گفت کيخسرو اي شير مرد
مرا مادر اين از پدر ياد کرد
که از فر يزدان گشادي سخن
بدانگه که اندرزش آمد به بن
همي گفت با نامور مادرم
کز ايدر چه آيد ز بد بر سرم
سرانجام کيخسرو آيد پديد
بجا آورد بندها را کليد
بدانگه که گردد جهاندار نيو
ز ايران بيايد سرافراز گيو
مر او را سوي تخت ايران برد
بر نامداران و شيران برد
جهان را به مردي به پاي آورد
همان کين ما را بجاي آورد
بدو گفت گيو اي سر سرکشان
ز فر بزرگي چه داري نشان
نشان سياوش پديدار بود
چو بر گلستان نقطه قار بود
تو بگشاي و بنماي بازو به من
نشان تو پيداست بر انجمن
برهنه تن خويش بنمود شاه
نگه کرد گيو آن نشان سياه
که ميراث بود از گه کيقباد
درستي بدان بد کيان را نژاد
چو گيو آن نشان ديد بردش نماز
همي ريخت آب و همي گفت راز
گرفتش به بر شهريار زمين
ز شادي برو بر گرفت آفرين
از ايران بپرسيد و ز تخت و گاه
ز گودرز وز رستم نيک خواه
بدو گفت گيو اي جهاندار کي
سرافراز و بيدار و فرخنده پي
جهاندار دارنده خوب و زشت
مراگر نمودي سراسر بهشت
همان هفت کشور به شاهنشهي
نهاد بزرگي و تاج مهي
نبودي دل من بدين خرمي
که روي تو ديدم به توران ز مي
که داند به گيتي که من زنده ام
به خاکم و گر بآتش افگنده ام
سپاس از جهاندار کاين رنج سخت
به شادي و خوبي سرآورد بخت
برفتند زان بيشه هر دو به راه
بپرسيد خسرو ز کاووس شاه
وزان هفت ساله غم و درد او
ز گستردن و خواب وز خورد او
همي گفت با شاه يکسر سخن
که دادار گيتي چه افگند بن
همان خواب گودرز و رنج دراز
خور و پوشش و درد و آرام و ناز
ز کاووس کش سال بفگند فر
ز درد پسر گشت بي پاي و پر
ز ايران پراکنده شد رنگ و بوي
سراسر به ويراني آورد روي
دل خسرو از درد و رنجش بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
بدو گفت کاکنون ز رنج دراز
ترا بردهد بخت آرام و ناز
مرا چون پدر باش و با کس مگوي
ببين تا زمانه چه آرد به روي
سپهبد نشست از بر اسپ گيو
پياده همي رفت بر پيش نيو
يکي تيغ هندي گرفته به چنگ
هر آنکس که پيش آمدي بي درنگ
زدي گيو بيدار دل گردنش
به زير گل و خاک کردي تنش
برفتند سوي سياووش گرد
چو آمد دو تن را دل و هوش گرد
فرنگيس را نيز کردند يار
نهاني بران بر نهادند کار
که هر سه به راه اندر آرند روي
نهان از دليران پرخاشجوي
فرنگيس گفت ار درنگ آوريم
جهان بر دل خويش تنگ آوريم
ازين آگهي يابد افراسياب
نسازد بخورد و نيازد به خواب
بيايد به کردار ديو سپيد
دل از جان شيرين شود نااميد
يکي را ز ما زنده اندر جهان
نبيند کسي آشکار و نهان
جهان پر ز بدخواه و پردشمنست
همه مرز ما جاي آهرمنست
تو اي بافرين شاه فرزند من
نگر تا نيوشي يکي پند من
که گر آگهي يابد آن مرد شوم
برانگيزد آتش ز آباد بوم
يکي مرغزارست ز ايدر نه دور
به يکسو ز راه سواران تور
همان جويبارست و آب روان
که از ديدنش تازه گردد روان
تو بر گير زين و لگام سياه
برو سوي آن مرغزاران پگاه
چو خورشيد بر تيغ گنبد شود
گه خواب و خورد سپهبد شود
گله هرچ هست اندر آن مرغزار
به آبشخور آيد سوي جويبار
به بهزاد بنماي زين و لگام
چو او رام گردد تو بگذار گام
چو آيي برش نيک بنماي چهر
بياراي و ببساي رويش به مهر
سياوش چو گشت از جهان نااميد
برو تيره شد روي روز سپيد
چنين گفت شبرنگ بهزاد را
که فرمان مبر زين سپس باد را
همي باش بر کوه و در مرغزار
چو کيخسرو آيد ترا خواستار
ورا بارگي باش و گيتي بکوب
ز دشمن زمين را به نعلت بروب
نشست از بر اسپ سالار نيو
پياده همي رفت بر پيش گيو
بدان تند بالا نهادند روي
چنان چون بود مردم چاره جوي
فسيله چو آمد به تنگي فراز
بخوردند سيراب و گشتند باز
نگه کرد بهزاد و کي را بديد
يکي باد سرد از جگر برکشيد
بديد آن نشست سياوش پلنگ
رکيب دراز و جناغ خدنگ
همي داشت در آبخور پاي خويش
از آنجا که بد دست ننهاد پيش
چو کيخسرو او را به آرام يافت
بپوييد و با زين سوي او شتافت
بماليد بر چشم او دست و روي
بر و يال ببسود و بشخود موي
لگامش بدو داد و زين بر نهاد
بسي از پدر کرد با درد ياد
چو بنشست بر باره بفشارد ران
برآمد ز جا آن هيون گران
به کردار باد هوا بردميد
بپريد وز گيو شد ناپديد
غمي شد دل گيو و خيره بماند
بدان خيرگي نام يزدان بخواند
همي گفت کاهرمن چاره جوي
يکي بارگي گشت و بنمود روي
کنون جان خسرو شد و رنج من
همين رنج بد در جهان گنج من
چو يک نيمه ببريد زان کوه شاه
گران کرد باز آن عنان سياه
همي بود تاپيش او رفت گيو
چنين گفت بيدار دل شاه نيو
که شايد که انديشه پهلوان
کنم آشکارا به روشن روان
بدو گفت گيو اي شه سرفراز
سزد کاشکارا بود بر تو راز
تو از ايزدي فر و برز کيان
به موي اندر آيي ببيني ميان
بدو گفت زين اسپ فرخ نژاد
يکي بر دل انديشه آمدت ياد
چنين بود انديشه پهلوان
که اهريمن آمد بر اين جوان
کنون رفت و رنج مرا باد کرد
دل شاد من سخت ناشاد کرد
ز اسپ اندر آمد جهانديده گيو
همي آفرين خواند بر شاه نيو
که روز و شبان بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
که با برز و اورندي و راي و فر
ترا داد داور هنر با گهر
ز بالا به ايوان نهادند روي
پرانديشه مغز و روان راه جوي
چو نزد فرنگيس رفتند باز
سخن رفت چندي ز راه دارز
بدان تا نهاني بود کارشان
نباشد کسي آگه از رازشان
فرنگيس چون روي بهزاد ديد
شد از آب ديده رخش ناپديد
دو رخ را به يال و برش بر نهاد
ز درد سياوش بسي کرد ياد
چو آب دو ديده پراگنده کرد
سبک سر سوي گنج آگنده کرد
به ايوان يکي گنج بودش نهان
نبد زان کسي آگه اندر جهان
يکي گنج آگنده دينار بود
زره بود و ياقوت بسيار بود
همان گنج گوپال و برگستوان
همان خنجر و تيغ و گرز گران
در گنج بگشاد پيش پسر
پر از خون رخ از درد خسته جگر
چنين گفت با گيو کاي برده رنج
ببين تا ز گوهر چه خواهي ز گنج
ز دينار وز گوهر شاهوار
ز ياقوت وز تاج گوهرنگار
ببوسيد پيشش زمين پهلوان
بدو گفت کاي مهتر بانوان
همه پاسبانيم و گنج آن تست
فدي کردن جان و رنج آن تست
زمين از تو گردد بهار بهشت
سپهر از تو زايد همي خوب و زشت
جهان پيش فرزند تو بنده باد
سر بدسگالانش افگنده باد
چو افتاد بر خواسته چشم گيو
گزين کرد درع سياووش نيو
ز گوهر که پرمايه تر يافتند
ببردند چندانک برتافتند
همان ترگ و پرمايه برگستوان
سليحي که بود از در پهلوان
سر گنج را شاه کرد استوار
به راه بيابان برآراست کار
چو اين کرده شد برنهادند زين
بران باد پايان باآفرين
فرنگيس ترگي به سر بر نهاد
برفتند هر سه به کردار باد
سران سوي ايران نهادند گرم
نهاني چنان چون بود نرم نرم
بشد شهر يکسر پر از گفت و گوي
که خسرو به ايران نهادست روي
نماند اين سخن يک زمان در نهفت
کس آمد به نزديک پيران بگفت
که آمد ز ايران سرافراز گيو
به نزديک بيدار دل شاه نيو
سوي شهر ايران نهادند روي
فرنگيس و شاه و گو جنگ جوي
چو بشنيد پيران غمي گشت سخت
بلرزيد برسان برگ درخت
ز گردان گزين کرد کلباد را
چو نستيهن و گرد پولاد را
بفرمود تا ترک سيصد سوار
برفتند تازان بران کارزار
سر گيو بر نيزه سازيد گفت
فرنگيس را خاک بايد نهفت
ببنديد کيخسرو شوم را
بداختر پي او بر و بوم را
سپاهي برين گونه گرد و جوان
برفتند بيدار دو پهلوان
فرنگيس با رنج ديده پسر
به خواب اندر آورده بودند سر
ز پيمودن راه و رنج شبان
جهانجوي را گيو بد پاسبان
دو تن خفته و گيو با رنج و خشم
به راه سواران نهاده دو چشم
به برگستوان اندرون اسپ گيو
چنان چون بود ساز مردان نيو
زره در بر و بر سرش بود ترگ
دل ارغنده و تن نهاده به مرگ
چو از دور گرد سپه را بديد
بزد دست و تيغ از ميان برکشيد
خروشي برآورد برسان ابر
که تاريک شد مغز و چشم هژبر
ميان سواران بيامد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاژورد
زماني به خنجر زماني به گرز
همي ريخت آهن ز بالاي برز
ازان زخم گوپال گيو دلير
سران را همي شد سر از جنگ سير
دل گيو خندان شد از زور خشم
که چون چشمه بوديش دريا به چشم
ازان پس گرفتندش اندر ميان
چنان لشکري همچو شير ژيان
ز نيزه نيستان شد آوردگاه
بپوشيد ديدار خورشيد و ماه
غمي شد دل شير در نيستان
ز خون نيستان کرد چون ميستان
ازيشان بيفگند بسيار گيو
ستوه آمدند آن سواران ز نيو
به نستيهن گرد کلباد گفت
که اين کوه خاراست نه يال و سفت
همه خسته و بسته گشتند باز
به نزديک پيران گردن فراز
همه غار و هامون پر از کشته بود
ز خون خاک چون ارغوان گشته بود
چو نزديک کيخسرو آمد دلير
پر از خون بر و چنگ برسان شير
بدو گفت کاي شاه دل شاد دار
خرد را ز انديشه آزاد دار
يکي لشکر آمد بر ما به جنگ
چو کلباد و نستيهن تيز چنگ
چنان بازگشتند آن کس که زيست
که بر يال و برشان ببايد گريست
گذشته ز رستم به ايران سوار
ندانم که با من کند کارزار
ازو شاد شد خسرو پاک دين
ستودش فراوان و کرد آفرين
بخوردند چيزي کجا يافتند
سوي راه بي راه بشتافتند
چو ترکان به نزديک پيران شدند
چنان خسته و زار و گريان شدند
برآشفت پيران به کلباد گفت
که چونين شگفتي نشايد نهفت
چه کرديد با گيو و خسرو کجاست
سخن بر چه سانست برگوي راست
بدو گفت کلباد کاي پهلوان
به پيش تو گر برگشايم زبان
که گيو دلاور به گردان چه کرد
دلت سير گردد به دشت نبرد
فراوان به لشکر مرا ديده اي
نبرد مرا هم پسنديده اي
همانا که گوپال بيش از هزار
گرفتي ز دست من آن نامدار
سرش ويژه گفتي که سندان شدست
بر و ساعدش پيل دندان شدست
من آورد رستم بسي ديده ام
ز جنگ آوران نيز بشنيده ام
به زخمش نديدم چنين پايدار
نه در کوشش و پيچش کارزار
همي هر زمان تيز و جوشان بدي
به نوي چو پيلي خروشان بدي
برآشفت پيران بدو گفت بس
که ننگست ازين ياد کردن به کس
نه از يک سوارست چندين سخن
تو آهنگ آورد مردان مکن
تو رفتي و نستيهن نامور
سپاهي به کردار شيران نر
کنون گيو را ساختي پيل مست
ميان يلان گشت نام تو پست
چو زين يابد افراسياب آگهي
بيندازد آن تاج شاهنشهي
که دو پهلوان دلير و سوار
چنين لشکري از در کارزار
ز پيش سواري نموديد پشت
بسي از دليران ترکان بکشت
گواژه بسي باشدت بافسوس
نه مرد نبردي و گوپال و کوس