شماره ١٢

چو از سروبن دور گشت آفتاب
سر شهريار اندرآمد به خواب
چه خوابي که چندين زمان برگذشت
نجنبيند و بيدار هرگز نگشت
چو از شاه شد گاه و ميدان تهي
مه خورشيد بادا مه سرو سهي
چپ و راست هر سو بتابم همي
سر و پاي گيتي نيابم همي
يکي بد کند نيک پيش آيدش
جهان بنده و بخت خويش آيدش
يکي جز به نيکي جهان نسپرد
همي از نژندي فرو پژمرد
مدار ايچ تيمار با او به هم
به گيتي مکن جان و دل را دژم
ز خان سياوش برآمد خروش
جهاني ز گرسيوز آمد به جوش
ز سر ماهرويان گسسته کمند
خراشيده روي و بمانده نژند
همه بندگان موي کردند باز
فرنگيس مشکين کمند دراز
بريد و ميان را به گيسو ببست
به فندق گل ارغوانرا بخست
به آواز بر جان افراسياب
همي کرد نفرين و مي ريخت آب
خروشش به گوش سپهبد رسيد
چو آن ناله و زار نفرين شنيد
به گرسيوز بدنشان شاه گفت
که او را به کوي آوريد از نهفت
ز پرده به درگه بريدش کشان
بر روزبانان مردم کشان
بدان تا بگيرند موي سرش
بدرند بر بر همه چادرش
زنندش همي چوب تا تخم کين
بريزد برين بوم توران زمين
نخواهم ز بيخ سياوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت
همه نامداران آن انجمن
گرفتند نفرين برو تن به تن
که از شاه و دستور وز لشکري
ازين گونه نشيند کس داوري
بيامد پر از خون دو رخ پيلسم
روان پر ز داغ و رخان پر ز نم
به نزديک لهاک و فرشيدورد
سراسر سخنها همه ياد کرد
که دوزخ به از بوم افراسياب
نبايد بدين کشور آرام و خواب
بتازيم و نزديک پيران شويم
به تيمار و درد اسيران شويم
سه اسپ گرانمايه کردند زين
همي برنوشتند گفتي زمين
به پيران رسيدند هر سه سوار
رخان پر ز خون همچو ابر بهار
برو بر شمردند يکسر سخن
که بخت از بديها چه افگند بن
يکي زاريي خاست کاندر جهان
نبيند کسي از کهان و مهان
سياووش را دست بسته چو سنگ
فگندند در گردنش پالهنگ
به دشتش کشيدند پر آب روي
پياده دوان در به پيش گروي
تن پيل وارش بران گرم خاک
فگندند و از کس نکردند باک
يکي تشت بنهاد پيشش گروي
بپيچيد چون گوسفندانش روي
بريد آن سر شاهوارش ز تن
فگندش چو سرو سهي بر چمن
همه شهر پر زاري و ناله گشت
به چشم اندرون آب چون ژاله گشت
چو پيران به گفتار بنهاد گوش
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
همي جامه را بر برش کرد چاک
همي کند موي و همي ريخت خاک
بدو پيلسم گفت بشتاب زود
که دردي بدين درد و سختي فزود
فرنگيس رانيز خواهند کشت
مکن هيچ گونه برين کار پشت
به درگاه بردند مويش کشان
بر روزبانان مردم کشان
جهاني بدو کرده ديده پرآب
ز کردار بدگوهر افراسياب
که اين هول کاريست بادرد و بيم
که اکنون فرنگيس را بر دو نيم
زنند و شود پادشاهي تباه
مر او را نخواند کسي نيز شاه
ز آخر بياورد پس پهلوان
ده اسپ سوار آزموده جوان
خود و گرد رويين و فرشيدورد
برآورد زان راه ناگاه گرد
بدو روز و دو شب بدرگه رسيد
درنامور پرجفا پيشه ديد
فرنگيس را ديد چون بيهشان
گرفته ورا روزبانان کشان
به چنگال هر يک يکي تيغ تيز
ز درگاه برخواسته رستخيز
همانگاه پيران بيامد چو باد
کسي کش خرد بوي گشتند شاد
چو چشم گرامي به پيران رسيد
شد از خون ديده رخش ناپديد
بدو گفت با من چه بد ساختي
چرا خيره بر آتش انداختي
ز اسپ اندر افتاد پيران به خاک
همه جامه پهلوي کرده چاک
بفرمود تا روزبانان در
زماني ز فرمان بتابند سر
بيامد دمان پيش افراسياب
دل از درد خسته دو ديده پر آب
بدو گفت شاها انوشه بدي
روان را به ديدار توشه بدي
چه آمد ز بد بر تو اي نيکخوي
که آوردت اين روز بد آرزوي
چرا بر دلت چيره شد راي ديو
ببرد از رخت شرم گيهان خديو
به کشتي سياووش را بي گناه
به خاک اندر انداختي نام و جاه
به ايران رسد زين بدي آگهي
که شد خشک پاليز سرو سهي
بسا تاجداران ايران زمين
که با لشکر آيند پردرد و کين
جهان آرميده ز دست بدي
شده آشکارا ره ايزدي
فريبنده ديوي ز دوزخ بجست
بيامد دل شاه ترکان بخست
بران اهرمن نيز نفرين سزد
که پيچد روانت سوي راه بد
پشيمان شوي زين به روز دراز
بپيچي زماني به گرم و گداز
ندانم که اين گفتن بد ز کيست
و زين آفريننده را راي چيست
چو ديوانه از جاي برخاستي
چنين خيره بد را بياراستي
کنون زو گذشتي به فرزند خويش
رسيدي به پيچاره پيوند خويش
نجويد همانا فرنگيس بخت
نه اورنگ شاهي نه تاج و نه تخت
به فرزند با کودکي در نهان
درفشي مکن خويشتن در جهان
که تا زنده اي بر تو نفرين بود
پس از زندگي دوزخ آيين بود
اگر شاه روشن کند جان من
فرستد ورا سوي ايوان من
گر ايدونک انديشه زين کودک است
همانا که اين درد و رنج اندک است
بمان تا جدا گردد از کالبد
بپيش تو آرم بدو ساز بد
بدو گفت زينسان که گفتي بساز
مرا کردي از خون او بي نياز
سپهدار پيران بدان شاد شد
از انديشه و درد آزاد شد
بيامد به درگاه و او را ببرد
بسي نيز بر روزبانان شمرد
بي آزار بردش به سوي ختن
خروشان همه درگه و انجمن
چو آمد به ايوان گلشهر گفت
که اين خوب رخ را ببايد نهفت
تو بر پيش اين نامور زينهار
بباش و بدارش پرستاروار
برين نيز بگذشت يک چند روز
گران شد فرنگيس گيتي فروز