شماره ١١

دبير پژوهنده را پيش خواند
سخنهاي آگنده را برفشاند
نخست آفريننده را ياد کرد
ز وام خرد جانش آزاد کرد
ازان پس خرد را ستايش گرفت
ابر شاه ترکان نيايش گرفت
که اي شاه پيروز و به روزگار
زمانه مبادا ز تو يادگار
مرا خواستي شاد گشتم بدان
که بادا نشست تو با موبدان
و ديگر فرنگيس را خواستي
به مهر و وفا دل بياراستي
فرنگيس نالنده بود اين زمان
به لب ناچران و به تن ناچمان
بخفت و مرا پيش بالين ببست
ميان دو گيتيش بينم نشست
مرا دل پر از راي و ديدار تست
دو کشور پر از رنج و آزار تست
ز نالندگي چون سبکتر شود
فداي تن شاه کشور شود
بهانه مرا نيز آزار اوست
نهانم پر از درد و تيمار اوست
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به زودي به گرسيوز بدنژاد
دلاور سه اسپ تگاور بخواست
همي تاخت يکسر شب و روز راست
چهارم بيامد به درگاه شاه
پر از بد روان و زبان پرگناه
فراوان بپرسيدش افراسياب
چو ديدش پر از رنج و سر پرشتاب
چرا باشتاب آمدي گفت شاه
چگونه سپردي چنين تند راه
بدو گفت چون تيره شد روي کار
نشايد شمردن به بد روزگار
سياوش نکرد ايچ بر کس نگاه
پذيره نيامد مرا خود به راه
سخن نيز نشنيد و نامه نخواند
مرا پيش تختش به زانو نشاند
ز ايران بدو نامه پيوسته شد
به مادر همي مهر او بسته شد
سپاهي ز روم و سپاهي ز چين
همي هر زمان برخروشد زمين
تو در کار او گر درنگ آوري
مگر باد زان پس به چنگ آوري
و گر دير گيري تو جنگ آورد
دو کشور به مردي به چنگ آورد
و گر سوي ايران براند سپاه
که يارد شدن پيش او کينه خواه
ترا کردم آگه ز ديدار خويش
ازين پس بپيچي ز کردار خويش
چو بشنيد افراسياب اين سخن
برو تازه شد روزگار کهن
به گرسيوز از خشم پاسخ نداد
دلش گشت پرآتش و سر چو باد
بفرمود تا برکشيدند ناي
همان سنج و شيپور و هندي دراي
به سوي سياووش بنهاد روي
ابا نامداران پرخاشجوي
بدانگه که گرسيوز بدفريب
گران کرد بر زين دوال رکيب
سياوش به پرده درآمد به درد
به تن لرز لرزان و رخساره زرد
فرنگيس گفت اي گو شيرچنگ
چه بودت که ديگر شدستي به رنگ
چنين داد پاسخ که اي خوبروي
به توران زمين شد مرا آب روي
بدين سان که گفتار گرسيوزست
ز پرگار بهره مرا مرکزست
فرنگيس بگرفت گيسو به دست
گل ارغوان را به فندق بخست
پر از خون شد آن بسد مشک بوي
پر از آب چشم و پر از گرد روي
همي اشک باريد بر کوه سيم
دو لاله ز خوشاب شد به دو نيم
همي کند موي و همي ريخت آب
ز گفتار و کردار افراسياب
بدو گفت کاي شاه گردن فراز
چه سازي کنون زود بگشاي راز
پدر خود دلي دارد از تو به درد
از ايران نياري سخن ياد کرد
سوي روم ره با درنگ آيدت
نپويي سوي چين که تنگ آيدت
ز گيتي کراگيري اکنون پناه
پناهت خداوند خورشيد و ماه
ستم باد بر جان او ماه و سال
کجا بر تن تو شود بدسگال
همي گفت گرسيوز اکنون ز راه
بيايد همانا ز نزديک شاه
چهارم شب اندر بر ماهروي
بخواب اندرون بود با رنگ و بوي
بلرزيد وز خواب خيره بجست
خروشي برآورد چون پيل مست
همي داشت اندر برش خوب چهر
بدو گفت شاها چبودت ز مهر
خروشيد و شمعي برافروختند
برش عود و عنبر همي سوختند
بپرسيد زو دخت افراسياب
که فرزانه شاها چه ديدي به خواب
سياوش بدو گفت کز خواب من
لبت هيچ مگشاي بر انجمن
چنين ديدم اي سرو سيمين به خواب
که بودي يکي بي کران رود آب
يکي کوه آتش به ديگر کران
گرفته لب آب نيزه وران
ز يک سو شدي آتش تيزگرد
برافروختي از سياووش گرد
ز يک دست آتش ز يک دست آب
به پيش اندرون پيل و افراسياب
بديدي مرا روي کرده دژم
دميدي بران آتش تيزدم
چو گرسيوز آن آتش افروختي
از افروختن مر مرا سوختي
فرنگيس گفت اين بجز نيکوي
نباشد نگر يک زمان بغنوي
به گرسيوز آيد همي بخت شوم
شود کشته بر دست سالار روم
سياوش سپه را سراسر بخواند
به درگاه ايوان زماني بماند
بسيچيد و بنشست خنجر به چنگ
طلايه فرستاد بر سوي گنگ
دو بهره چو از تيره شب در گذشت
طلايه هم آنگه بيامد ز دشت
که افراسياب و فراوان سپاه
پديد آمد از دور تازان به راه
ز نزديک گرسيوز آمد نوند
که بر چاره جان ميان را ببند
نيامد ز گفتار من هيچ سود
از آتش نديدم جز از تيره دود
نگر تا چه بايد کنون ساختن
سپه را کجا بايد انداختن
سياوش ندانست زان کار او
همي راست آمدش گفتار او
فرنگيس گفت اي خردمند شاه
مکن هيچ گونه به ما در نگاه
يکي باره گام زن برنشين
مباش ايچ ايمن به توران زمين
ترا زنده خواهم که ماني بجاي
سر خويش گير و کسي را مپاي
سياوش بدو گفت کان خواب من
بجا آمد و تيره شد آب من
مرا زندگاني سرآيد همي
غم و درد و انده درآيد همي
چنين است کار سپهر بلند
گهي شاد دارد گهي مستمند
گر ايوان من سر به کيوان کشيد
همان زهر گيتي ببايد چشيد
اگر سال گردد هزار و دويست
بجز خاک تيره مرا جاي نيست
ز شب روشنايي نجويد کسي
کجا بهره دارد ز دانش بسي
ترا پنج ماهست ز آبستني
ازين نامور گر بود رستني
درخت تو گر نر به بار آورد
يکي نامور شهريار آورد
سرافراز کيخسروش نام کن
به غم خوردن او دل آرام کن
چنين گردد اين گنبد تيزرو
سراي کهن را نخوانند نو
ازين پس به فرمان افراسياب
مرا تيره بخت اندرآيد به خواب
ببرند بر بيگنه بر سرم
ز خون جگر برنهند افسرم
نه تابوت يابم نه گور و کفن
نه بر من بگريد کسي ز انجمن
نهالي مرا خاک توران بود
سراي کهن کام شيران بود
برين گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با من به مهر
ز خورشيد تابنده تا تيره خاک
گذر نيست از داد يزدان پاک
به خواري ترا روزبانان شاه
سر و تن برهنه برندت به راه
بيايد سپهدار پيران به در
بخواهش بخواهد ترا از پدر
به جان بي گنه خواهدت زينهار
به ايوان خويشش برد زار و خوار
وز ايران بيايد يکي چاره گر
به فرمان دادار بسته کمر
از ايدر ترا با پسر ناگهان
سوي رود جيحون برد در نهان
نشانند بر تخت شاهي ورا
به فرمان بود مرغ و ماهي ورا
ز گيتي برآرد سراسر خروش
زمانه ز کيخسرو آيد به جوش
ز ايران يکي لشکر آرد به کين
پرآشوب گردد سراسر زمين
پي رخش فرخ زمين بسپرد
به توران کسي را به کس نشمرد
به کين من امروز تا رستخيز
نبيني جز از گرز و شمشير تيز
برين گفتها بر تو دل سخت کن
تن از ناز و آرام پردخت کن
سياوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آويخت جفت
رخش پر ز خون دل و ديده گشت
سوي آخر تازي اسپان گذشت
بياورد شبرنگ بهزاد را
که دريافتي روز کين باد را
خروشان سرش را به بر در گرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت
به گوش اندرش گفت رازي دراز
که بيدار دل باش و با کس مساز
چو کيخسرو آيد به کين خواستن
عنانش ترا بايد آراستن
ورا بارگي باش و گيتي بکوب
چنان چون سر مار افعي به چوب
از آخر ببر دل به يکبارگي
که او را تو باشي به کين بارگي
دگر مرکبان را همه کرد پي
برافروخت برسان آتش ز ني
خود و سرکشان سوي ايران کشيد
رخ از خون ديده شده ناپديد
چو يک نيم فرسنگ ببريد راه
رسيد اندرو شاه توران سپاه
سپه ديد با خود و تيغ و زره
سياوش زده بر زره بر گره
به دل گفت گرسيوز اين راست گفت
سخن زين نشاني که بود در نهفت
سياوش بترسيد از بيم جان
مگر گفت بدخواه گردد نهان
همي بنگريد اين بدان آن بدين
که کينه نبدشان به دل پيش ازين
ز بيم سياوش سواران جنگ
گرفتند آرام و هوش و درنگ
چه گفت آن خردمند بسيار هوش
که با اختر بد به مردي مکوش
چنين گفت زان پس به افراسياب
که اي پرهنر شاه با جاه و آب
چرا جنگ جوي آمدي با سپاه
چرا کشت خواهي مرا بي گناه
سپاه دو کشور پر از کين کني
زمان و زمين پر ز نفرين کني
چنين گفت گرسيوز کم خرد
کزين در سخن خود کي اندر خورد
گر ايدر چنين بي گناه آمدي
چرا با زره نزد شاه آمدي
پذيره شدن زين نشان راه نيست
سنان و سپر هديه شاه نيست
سياوش بدانست کان کار اوست
برآشفتن شه ز بازار اوست
چو گفتار گرسيوز افراسياب
شنيد و برآمد بلند آفتاب
به ترکان بفرمود کاندر دهيد
درين دشت کشتي به خون برنهيد
از ايران سپه بود مردي هزار
همه نامدار از در کارزار
رده بر کشيدند ايرانيان
ببستند خون ريختن را ميان
همه با سياوش گرفتند جنگ
نديدند جاي فسون و درنگ
کنون خيره گفتند ما را کشند
ببايد که تنها به خون در کشند
بمان تا ز ايرانيان دست برد
ببينند و مشمر چنين کار خرد
سياوش چنين گفت کين راي نيست
همان جنگ را مايه و پاي نيست
مرا چرخ گردان اگر بي گناه
به دست بدان کرد خواهد تباه
به مردي کنون زور و آهنگ نيست
که با کردگار جهان جنگ نيست
سرآمد بريشان بر آن روزگار
همه کشته گشتند و برگشته کار
ز تير و ز ژوپين ببد خسته شاه
نگون اندر آمد ز پشت سپاه
همي گشت بر خاک و نيزه به دست
گروي زره دست او را ببست
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دوان خون بران چهره ارغوان
چنان روز ناديده چشم جوان
برفتند سوي سياووش گرد
پس پشت و پيش سپه بود گرد
چنين گفت سالار توران سپاه
که ايدر کشيدش به يکسو ز راه
کنيدش به خنجر سر از تن جدا
به شخي که هرگز نرويد گيا
بريزيد خونش بران گرم خاک
ممانيد دير و مداريد باک
چنين گفت با شاه يکسر سپاه
کزو شهريارا چه ديدي گناه
چرا کشت خواهي کسي را که تاج
بگريد برو زار با تخت عاج
سري را کجا تاج باشد کلاه
نشايد بريد اي خردمند شاه
به هنگام شادي درختي مکار
که زهر آورد بار او روزگار
همي بود گرسيوز بدنشان
ز بيهودگي يار مردم کشان
که خون سياوش بريزد به درد
کزو داشت درد دل اندر نبرد
ز پيران يکي بود کهتر به سال
برادر بد او را و فرخ همال
کجا پيلسم بود نام جوان
يکي پرهنر بود و روشن روان
چنين گفت مر شاه را پيلسم
که اين شاخ را بار دردست و غم
ز دانا شنيدم يکي داستان
خرد شد بران نيز همداستان
که آهسته دل کم پشيمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدي کار آهرمنست
پشيماني جان و رنج تنست
سري را که باشي بدو پادشا
به تيزي بريدن نبينم روا
ببندش همي دار تا روزگار
برين بد ترا باشد آموزگار
چو باد خرد بر دلت بروزد
از ان پس ورا سربريدن سزد
بفرماي بند و تو تندي مکن
که تندي پشيماني آرد به بن
چه بري سري را همي بي گناه
که کاووس و رستم بود کينه خواه
پدر شاه و رستمش پروردگار
بپيچي به فرجام زين روزگار
چو گودرز و چون گيو و برزين و طوس
ببندند بر کوهه پيل کوس
دمنده سپهبد گو پيلتن
که خوارند بر چشم او انجمن
فريبرز کاووس درنده شير
که هرگز نديدش کس از جنگ سير
برين کينه بندند يکسر کمر
در و دشت گردد پر از کينه ور
نه من پاي دارم نه پيوند من
نه گردي ز گردان اين انجمن
همانا که پيران بيايد پگاه
ازو بشنود داستان نيز شاه
مگر خود نيازت نيايد بدين
مگستر يکي تا جهانست کين
بدو گفت گرسيوز اي هوشمند
بگفت جوانان هوا را مبند
از ايرانيان دشت پر کرگس است
گر از کين بترسي ترا اين بس است
همين بد که کردي ترا خود نه بس
که خيره همي بشنوي پند کس
سياووش چو بخروشد از روم و چين
پر از گرز و شمشير بيني زمين
بريدي دم مار و خستي سرش
به ديبا بپوشيد خواهي برش
گر ايدونک او را به جان زينهار
دهي من نباشم بر شهريار
به بيغوله اي خيزم از بيم جان
مگر خود به زودي سرآيد زمان
برفتند پيچان دمور و گروي
بر شاه ترکان پر از رنگ و بوي
که چندين به خون سياوش مپيچ
که آرام خوار آيد اندر بسيچ
به گفتار گرسيوز رهنماي
برآراي و بردار دشمن ز جاي
زدي دام و دشمن گرفتي بدوي
ز ايران برآيد يکي هاي و هوي
سزا نيست اين را گرفتن به دست
دل بدسگالان ببايد شکست
سپاهي بدين گونه کردي تباه
نگر تا چگونه بود راي شاه
اگر خود نيازردتي از نخست
به آب اين گنه را توانست شست
کنون آن به آيد که اندر جهان
نباشد پديد آشکار و نهان
بديشان چنين پاسخ آورد شاه
کزو من نديدم به ديده گناه
و ليکن ز گفت ستاره شمر
به فرجام زو سختي آيد به سر
گر ايدونک خونش بريزم به کين
يکي گرد خيزد ز ايران زمين
رها کردنش بتر از کشتنست
همان کشتنش رنج و درد منست
به توران گزند مرا آمدست
غم و درد و بند مرا آمدست
خردمند گر مردم بدگمان
نداند کسي چاره آسمان
فرنگيس بشنيد رخ را بخست
ميان را به زنار خونين ببست
پياده بيامد به نزديک شاه
به خون رنگ داده دو رخساره ماه
به پيش پدر شد پر از درد و باک
خروشان به سر بر همي ريخت خاک
بدو گفت کاي پرهنر شهريار
چرا کرد خواهي مرا خاکسار
دلت را چرا بستي اندر فريب
همي از بلندي نبيني نشيب
سر تاجداران مبر بي گناه
که نپسندد اين داور هور و ماه
سياوش که بگذاشت ايران زمين
همي از جهان بر تو کرد آفرين
بيازرد از بهر تو شاه را
چنان افسر و تخت و آن گاه را
بيامد ترا کرد پشت و پناه
کنون زو چه ديدي که بردت ز راه
نبرد سر تاجداران کسي
که با تاج بر تخت ماند بسي
مکن بي گنه بر تن من ستم
که گيتي سپنج است با باد و دم
يکي را به چاه افگند بي گناه
يکي با کله برشناند به گاه
سرانجام هر دو به خاک اندرند
ز اختر به چنگ مغاک اندرند
شنيدي که از آفريدون گرد
ستمگاره ضحاک تازي چه برد
همان از منوچهر شاه بزرگ
چه آمد به سلم و به تور سترگ
کنون زنده بر گاه کاووس شاه
چو دستان و چون رستم کينه خواه
جهان از تهمتن بلرزد همي
که توران به جنگش نيرزد همي
چو بهرام و چون زنگه شاوران
که ننديشد از گرز کنداوران
همان گيو کز بيم او روز جنگ
همي چرم روباه پوشد پلنگ
درختي نشاني همي بر زمين
کجا برگ خون آورد بار کين
به کين سياوش سيه پوشد آب
کند زار نفرين به افراسياب
ستمگاره اي بر تن خويشتن
بسي يادت آيد ز گفتار من
نه اندر شکاري که گور افگني
دگر آهوان را به شور افگني
همي شهرياري ربايي ز گاه
درين کار به زين نگه کن پگاه
مده شهر توران به خيره به باد
ببايد که روز بد آيدت ياد
بگفت اين و روي سياوش بديد
دو رخ را بکند و فغان برکشيد
دل شاه توران برو بر بسوخت
همي خيره چشم خرد را بدوخت
بدو گفت برگرد و ايدر مپاي
چه داني کزين بد مرا چيست راي
به کاخ بلندش يکي خانه بود
فرنگيس زان خانه بيگانه بود
مر او را دران خانه انداختند
در خانه را بند برساختند
بفرمود پس تا سياووش را
مرآن شاه بي کين و خاموش را
که اين را بجايي بريدش که کس
نباشد ورا يار و فريادرس
سرش را ببريد يکسر ز تن
تنش کرگسان را بپوشد کفن
ببايد که خون سياوش زمين
نبويد نرويد گيا روز کين
همي تاختندش پياده کشان
چنان روزبانان مردم کشان
سياوش بناليد با کردگار
که اي برتر از گردش روزگار
يکي شاخ پيدا کن از تخم من
چو خورشيد تابنده بر انجمن
که خواهد ازين دشمنان کين خويش
کند تازه در کشور آيين خويش
همي شد پس پشت او پيلسم
دو ديده پر از خون و دل پر ز غم
سياوش بدو گفت پدرود باش
زمين تار و تو جاودان پود باش
درودي ز من سوي پيران رسان
بگويش که گيتي دگر شد بسان
به پيران نه زين گونه بودم اميد
همي پند او باد بد من چو بيد
مرا گفته بود او که با صد هزار
زره دار و بر گستوان ور سوار
چو برگرددت روز يار توام
بگاه چرا مرغزار توام
کنون پيش گرسيوز اندر دوان
پياده چنين خوار و تيره روان
نبينم همي يار با خود کسي
که بخروشدي زار بر من بسي
چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت
کشانش ببردند بر سوي دشت
ز گرسيوز آن خنجر آبگون
گروي زره بستد از بهر خون
بيفگند پيل ژيان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
يکي تشت بنهاد زرين برش
جدا کرد زان سرو سيمين سرش
بجايي که فرموده بد تشت خون
گروي زره برد و کردش نگون
يکي باد با تيره گردي سياه
برآمد بپوشيد خورشيد و ماه
همي يکدگر را نديدند روي
گرفتند نفرين همه بر گروي