شماره ٢٠

بفرمود رستم که تا پيشکار
يکي جامه افگند بر جويبار
جوان را بران جامه آن جايگاه
بخوابيد و آمد به نزديک شاه
گو پيلتن سر سوي راه کرد
کس آمد پسش زود و آگاه کرد
که سهراب شد زين جهان فراخ
همي از تو تابوت خواهد نه کاخ
پدر جست و برزد يکي سرد باد
بناليد و مژگان به هم بر نهاد
همي گفت زار اي نبرده جوان
سرافراز و از تخمه پهلوان
نبيند چو تو نيز خورشيد و ماه
نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه
کرا آمد اين پيش کامد مرا
بکشتم جواني به پيران سرا
نبيره جهاندار سام سوار
سوي مادر از تخمه نامدار
بريدن دو دستم سزاوار هست
جز از خاک تيره مبادم نشست
کدامين پدر هرگز اين کار کرد
سزاوارم اکنون به گفتار سرد
به گيتي که کشتست فرزند را
دلير و جوان و خردمند را
نکوهش فراوان کند زال زر
همان نيز رودابه پرهنر
بدين کار پوزش چه پيش آورم
که دل شان به گفتار خويش آورم
چه گويند گردان و گردنکشان
چو زين سان شود نزد ايشان نشان
چه گويم چو آگه شود مادرش
چه گونه فرستم کسي را برش
چه گويم چرا کشتمش بي گناه
چرا روز کردم برو بر سياه
پدرش آن گرانمايه پهلوان
چه گويد بدان پاک دخت جوان
برين تخمه سام نفرين کنند
همه نام من نيز بي دين کنند
که دانست کاين کودک ارجمند
بدين سال گردد چو سرو بلند
به جنگ آيدش راي و سازد سپاه
به من برکند روز روشن سياه
بفرمود تا ديبه خسروان
کشيدند بر روي پور جوان
همي آرزوگاه و شهر آمدش
يکي تنگ تابوت بهر آمدش
ازان دشت بردند تابوت اوي
سوي خيمه خويش بنهاد روي
به پرده سراي آتش اندر زدند
همه لشکرش خاک بر سر زدند
همان خيمه و ديبه هفت رنگ
همه تخت پرمايه زرين پلنگ
برآتش نهادند و برخاست غو
همي گفت زار اي جهاندار نو
دريغ آن رخ و برز و بالاي تو
دريغ آن همه مردي و راي تو
دريغ اين غم و حسرت جان گسل
ز مادر جدا وز پدر داغدل
همي ريخت خون و همي کند خاک
همه جامه خسروي کرد چاک
همه پهلوانان کاووس شاه
نشستند بر خاک با او به راه
زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن به درد از جگربند بود
چنينست کردار چرخ بلند
به دستي کلاه و به ديگر کمند
چو شادان نشيند کسي با کلاه
بخم کمندش ربايد ز گاه
چرا مهر بايد همي بر جهان
چو بايد خراميد با همرهان
چو انديشه گنج گردد دراز
همي گشت بايد سوي خاک باز
اگر چرخ را هست ازين آگهي
همانا که گشتست مغزش تهي
چنان دان کزين گردش آگاه نيست
که چون و چرا سوي او راه نيست
بدين رفتن اکنون نبايد گريست
ندانم که کارش به فرجام چيست
به رستم چنين گفت کاووس کي
که از کوه البرز تا برگ ني
همي برد خواهد به گردش سپهر
نبايد فگندن بدين خاک مهر
يکي زود سازد يکي ديرتر
سرانجام بر مرگ باشد گذر
تو دل را بدين رفته خرسند کن
همه گوش سوي خردمند کن
اگر آسمان بر زمين بر زني
وگر آتش اندر جهان در زني
نيابي همان رفته را باز جاي
روانش کهن شد به ديگر سراي
من از دور ديدم بر و يال اوي
چنان برز و بالا و گوپال اوي
زمانه برانگيختش با سپاه
که ايدر به دست تو گردد تباه
چه سازي و درمان اين کار چيست
برين رفته تا چند خواهي گريست
بدو گفت رستم که او خود گذشت
نشستست هومان درين پهن دشت
ز توران سرانند و چندي ز چين
ازيشان بدل در مدار ايچ کين
زواره سپه را گذارد به راه
به نيروي يزدان و فرمان شاه
بدو گفت شاه اي گو نامجوي
ازين رزم اندوهت آيد به روي
گر ايشان به من چند بد کرده اند
و گر دود از ايران برآورده اند
دل من ز درد تو شد پر ز درد
نخواهم از ايشان همي ياد کرد