شماره ٧

چو آگاه شد دختر گژدهم
که سالار آن انجمن گشت کم
زني بود برسان گردي سوار
هميشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفريد
زمانه ز مادر چنين ناوريد
چنان ننگش آمد ز کار هجير
که شد لاله رنگش به کردار قير
بپوشيد درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جاي درنگ
نهان کرد گيسو به زير زره
بزد بر سر ترگ رومي گره
فرود آمد از دژ به کردار شير
کمر بر ميان بادپايي به زير
به پيش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان يکي ويله کرد
که گردان کدامند و جنگ آوران
دليران و کارآزموده سران
چو سهراب شيراوژن او را بديد
بخنديد و لب را به دندان گزيد
چنين گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشير و زور
بپوشيد خفتان و بر سر نهاد
يکي ترگ چيني به کردار باد
بيامد دمان پيش گرد آفريد
چو دخت کمندافگن او را بديد
کمان را به زه کرد و بگشاد بر
نبد مرغ را پيش تيرش گذر
به سهراب بر تير باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و تيز اندر آمد به جنگ
سپر بر سرآورد و بنهاد روي
ز پيگار خون اندر آمد به جوي
چو سهراب را ديد گردآفريد
که برسان آتش همي بردميد
کمان به زه را به بازو فگند
سمندش برآمد به ابر بلند
سر نيزه را سوي سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگراييد و برگاشت اسپ
بيامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهي در ربود
درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفريد
ز ره بر برش يک به يک بردريد
ز زين برگرفتش به کردار گوي
چو چوگان به زخم اندر آيد بدوي
چو بر زين بپيچيد گرد آفريد
يکي تيغ تيز از ميان برکشيد
بزد نيزه او به دو نيم کرد
نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود
بپيچيد ازو روي و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنايي ببرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبيد و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موي اوي
درفشان چو خورشيد شد روي اوي
بدانست سهراب کاو دخترست
سر و موي او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ايران سپاه
چنين دختر آيد به آوردگاه
سواران جنگي به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
ز فتراک بگشاد پيچان کمند
بينداخت و آمد ميانش ببند
بدو گفت کز من رهايي مجوي
چرا جنگ جويي تو اي ماه روي
نيامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهايي نيابي مشور
بدانست کاويخت گردآفريد
مر آن را جز از چاره درمان نديد
بدو روي بنمود و گفت اي دلير
ميان دليران به کردار شير
دو لشکر نظاره برين جنگ ما
برين گرز و شمشير و آهنگ ما
کنون من گشايم چنين روي و موي
سپاه تو گردد پر از گفت وگوي
که با دختري او به دشت نبرد
بدين سان به ابر اندر آورد گرد
نهاني بسازيم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
ميان دو صف برکشيده سپاه
کنون لشکر و دژ به فرمان تست
نبايد برين آشتي جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آيي بدان ساز کت دل هواست
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
يکي بوستان بد در اندر بهشت
به بالاي او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتي همي بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازين برمگرد
که ديدي مرا روزگار نبرد
برين باره دژ دل اندر مبند
که اين نيست برتر ز ابر بلند
بپاي آورد زخم کوپال من
نراندکسي نيزه بر يال من
عنان را بپيچيد گرد آفريد
سمند سرافراز بر دژ کشيد
همي رفت و سهراب با او به هم
بيامد به درگاه دژ گژدهم
درباره بگشاد گرد آفريد
تن خسته و بسته بر دژ کشيد
در دژ ببستند و غمگين شدند
پر از غم دل و ديده خونين شدند
ز آزار گردآفريد و هجير
پر از درد بودند برنا و پير
بگفتند کاي نيکدل شيرزن
پر از غم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستي هم افسون و رنگ
نيامد ز کار تو بر دوده ننگ
بخنديد بسيار گرد آفريد
به باره برآمد سپه بنگريد
چو سهراب را ديد بر پشت زين
چنين گفت کاي شاه ترکان چين
چرا رنجه گشتي کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخنديد و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ايران نيابند جفت
چنين بود و روزي نبودت ز من
بدين درد غمگين مکن خويشتن
همانا که تو خود ز ترکان نه اي
که جز به آفرين بزرگان نه اي
بدان زور و بازوي و آن کتف و يال
نداري کس از پهلوانان همال
وليکن چو آگاهي آيد به شاه
که آورد گردي ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جاي
شما با تهمتن نداريد پاي
نماند يکي زنده از لشکرت
ندانم چه آيد ز بد بر سرت
دريغ آيدم کاين چنين يال و سفت
همي از پلنگان ببايد نهفت
ترا بهتر آيد که فرمان کني
رخ نامور سوي توران کني
نباشي بس ايمن به بازوي خويش
خورد گاو نادان ز پهلوي خويش
چو بشنيد سهراب ننگ آمدش
که آسان همي دژ به چنگ آمدش
به زير دژ اندر يکي جاي بود
کجا دژ بدان جاي بر پاي بود
به تاراج داد آن همه بوم و رست
به يکبارگي دست بد را بشست
چنين گفت کامروز بيگاه گشت
ز پيگارمان دست کوتاه گشت
برآرم به شبگير ازين باره گرد
ببينند آسيب روز نبرد