شماره ٦

خبر شد به نزديک افراسياب
که افگند سهراب کشتي بر آب
هنوز از دهن بوي شير آيدش
همي راي شمشير و تير آيدش
زمين را به خنجر بشويد همي
کنون رزم کاووس جويد همي
سپاه انجمن شد برو بر بسي
نيايد همي يادش از هر کسي
سخن زين درازي چه بايد کشيد
هنر برتر از گوهر آمد پديد
چو افراسياب آن سخنها شنود
خوش آمدش خنديد و شادي نمود
ز لشکر گزيد از دلاور سران
کسي کاو گرايد به گرز گران
ده و دو هزار از دليران گرد
چو هومان و مر بارمان را سپرد
به گردان لشکر سپهدار گفت
که اين راز بايد که ماند نهفت
چو روي اندر آرند هر دو بروي
تهمتن بود بي گمان چاره جوي
پدر را نبايد که داند پسر
که بندد دل و جان به مهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست اين شيرمرد
ازان پس بسازيد سهراب را
ببنديد يک شب برو خواب را
برفتند بيدار دو پهلوان
به نزديک سهراب روشن روان
به پيش اندرون هديه شهريار
ده اسپ و ده استر به زين و به بار
ز پيروزه تخت و ز بيجاده تاج
سر تاج زر پايه تخت عاج
يکي نامه با لابه و دلپسند
نبشته به نزديک آن ارجمند
که گر تخت ايران به چنگ آوري
زمانه برآسايد از داوري
ازين مرز تا آن بسي راه نيست
سمنگان و ايران و توران يکي ست
فرستمت هرچند بايد سپاه
تو بر تخت بنشين و برنه کلاه
به توران چو هومان و چون بارمان
دلير و سپهبد نبد بي گمان
فرستادم اينک به فرمان تو
که باشند يک چند مهمان تو
اگر جنگ جويي تو جنگ آورند
جهان بر بدانديش تنگ آورند
چنين نامه و خلعت شهريار
ببردند با ساز چندان سوار
به سهراب آگاهي آمد ز راه
ز هومان و از بارمان و سپاه
پذيره بشد بانيا همچو باد
سپه ديد چندان دلش گشت شاد
چو هومان ورا ديد با يال و کفت
فروماند هومان ازو در شگفت
بدو داد پس نامه شهريار
ابا هديه و اسپ و استر به بار
جهانجوي چون نامه شاه خواند
ازان جايگه تيز لشکر براند
کسي را نبد پاي با او بجنگ
اگر شير پيش آمدي گر پلنگ
دژي بود کش خواندندي سپيد
بران دژ بد ايرانيان را اميد
نگهبان دژ رزم ديده هجير
که با زور و دل بود و با دار و گير
هنوز آن زمان گستهم خرد بود
به خردي گراينده و گرد بود
يکي خواهرش بود گرد و سوار
بدانديش و گردنکش و نامدار
چو سهراب نزديکي دژ رسيد
هجير دلارو سپه را بديد
نشست از بر بادپاي چو گرد
ز دژ رفت پويان به دشت نبرد
چو سهراب جنگ آور او را بديد
برآشفت و شمشير کين برکشيد
ز لشکر برون تاخت برسان شير
به پيش هجير اندر آمد دلير
چنين گفت با رزم ديده هجير
که تنها به جنگ آمدي خيره خير
چه مردي و نام و نژاد تو چيست
که زاينده را بر تو بايد گريست
هجيرش چنين داد پاسخ که بس
به ترکي نبايد مرا يار کس
هجير دلير و سپهبد منم
سرت را هم اکنون ز تن برکنم
فرستم به نزديک شاه جهان
تنت را کنم زير گل در نهان
بخنديد سهراب کاين گفت وگوي
به گوش آمدش تيز بنهاد روي
چنان نيزه بر نيزه برساختند
که از يکدگر بازنشناختند
يکي نيزه زد بر ميانش هجير
نيامد سنان اندرو جايگير
سنان باز پس کرد سهراب شير
بن نيزه زد بر ميان دلير
ز زين برگرفتش به کردار باد
نيامد همي زو بدلش ايچ ياد
ز اسپ اندر آمد نشست از برش
همي خواست از تن بريدن سرش
بپيچيد و برگشت بر دست راست
غمي شد ز سهراب و زنهار خواست
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد
چو خشنود شد پند بسيار داد
ببستش ببند آنگهي رزمجوي
به نزديک هومان فرستاد اوي
به دژ در چو آگه شدند از هجير
که او را گرفتند و بردند اسير
خروش آمد و ناله مرد و زن
که کم شد هجير اندر آن انجمن