شماره ٤

يکي مرد بيدار جوينده راه
فرستاد نزديک کاووس شاه
به نزديک سالار هاماوران
بشد نامداري ز کندآوران
يکي نامه بنوشت با گير و دار
پر از گرز و شمشير و پرکارزار
که بر شاه ايران کمين ساختي
بپيوستن اندر بد انداختي
نه مردي بود چاره جستن به جنگ
نرفتن به رسم دلاور پلنگ
که در جنگ هرگز نسازد کمين
اگر چند باشد دلش پر ز کين
اگر شاه کاووس يابد رها
تو رستي ز چنگ و دم اژدها
وگرنه بياراي جنگ مرا
به گردن بپيماي هنگ مرا
فرستاده شد نزد هاماوران
بدادش پيام يکايک سران
چو پيغام بشنيد و نامه بخواند
ز کردار خود در شگفتي بماند
چو برخواند نامه سرش خيره شد
جهان پيش چشمش همه تيره شد
چنين داد پاسخ که کاووس کي
به هامون دگر نسپرد نيز پي
تو هرگه که آيي به بربرستان
نبيني مگر تيغ و گرز گران
همين بند و زندانت آراستست
اگر رايت اين آرزو خواستست
بيايم بجنگ تو من با سپاه
برين گونه سازيم آيين و راه
چو بشنيد پاسخ گو پيلتن
دليران لشکر شدند انجمن
سوي راه دريا بيامد به جنگ
که بر خشک بر بود ره با درنگ
به کشتي و زورق سپاهي گران
بشد تا سر مرز هاماوران
به تاراج و کشتن نهادند روي
ز خون روي کشور شده جوي جوي
خبر شد به شاه هماور ازين
که رستم نهادست بر رخش زين
ببايست تا گاهش آمد به جنگ
نبد روزگار سکون و درنگ
چو بيرون شد از شهر خود با سپاه
به روز درخشان شب آمد سياه
چپ و راست لشکر بياراستند
به جنگ اندرون نامور خواستند
گو پيلتن گفت جنگي منم
بآوردگه بر درنگي منم
برآورد گرز گران را به دوش
برانگيخت رخش و برآمد خروش
چو ديدند لشکر بر و يال اوي
به چنگ اندرون گرز و گوپال اوي
تو گفتي که دلشان برآمد ز تن
ز هولش پراگنده شد انجمن
همان شاه با نامور سرکشان
ز رستم چو ديدند يک يک نشان
گريزان بيامد به هاماوران
ز پيش تهمتن سپاهي گران
چو بنشست سالار با رايزن
دو مرد جوان خواست از انجمن
بدان تا فرستد هم اندر زمان
به مصر و به بربر چو باد دمان
يکي نامه هر يک به چنگ اندرون
نوشته به درد دل از آب خون
کزين پادشاهي بدان نيست دور
بهم بود نيک و بد و جنگ و سور
گرايدونک باشيد با من يکي
ز رستم نترسم به جنگ اندکي
وگرنه بدان پادشاهي رسد
درازست بر هر سويي دست بد
چو نامه به نزديک ايشان رسيد
که رستم بدين دشت لشکر کشيد
همه دل پر از بيم برخاستند
سپاهي ز کشور بياراستند
نهادند سر سوي هاماوران
زمين کوه گشت از کران تا کران
سپه کوه تا کوه صف برکشيد
پي مور شد بر زمين ناپديد
چو رستم چنان ديد نزديک شاه
نهاني برافگند مردي به راه
که شاه سه کشور برآراستند
بر اين گونه از جاي برخاستند
اگر جنگ را من بجنبم ز جاي
ندانند سر را بدين کين ز پاي
نبايد کزين کين به تو بد رسد
که کار بد از مردم بد رسد
مرا تخت بربر نيايد به کار
اگر بد رسد بر تن شهريار
فرستاده بشنيد و آمد دوان
به نزديک کاووس کي شد نهان
پيام تهمتن همه باز راند
چو بشنيد کاووس خيره بماند
چنين داد پاسخ که منديش ازين
نه گسترده از بهر من شد زمين
چنين بود تا بود گردان سپهر
که با نوش زهرست با جنگ مهر
و ديگر که دارنده يار منست
بزرگي و مهرش حصار منست
تو رخش درخشنده را ده عنان
بياراي گوشش به نوک سنان
ازيشان يکي زنده اندر جهان
ممان آشکارا نه اندر نهان
فرستاده پاسخ بياورد زود
بر رستم زال زر شد چو دود
تهمتن چو بشنيد گفتار اوي
بسيچيد و زي جنگ بنهاد روي