شماره ١٤

چو نامه به مهر اندر آورد شاه
جهانجوي رستم بپيموده راه
به زين اندر افگند گرز گران
چو آمد به نزديک مازندران
به شاه آگهي شد که کاووس کي
فرستادن نامه افگند پي
فرستاده اي چون هژبر دژم
کمندي به فتراک بر شست خم
به زير اندرون باره اي گامزن
يکي ژنده پيلست گويي به تن
چو بشنيد سالار مازندران
ز گردان گزين کرد چندي سران
بفرمودشان تا خبيره شدند
هژبر ژيان را پذيره شدند
چو چشم تهمتن بديشان رسيد
به ره بر درختي گشن شاخ ديد
بکند و چو ژوپين به کف برگرفت
بماندند لشکر همه در شگفت
بينداخت چون نزد ايشان رسيد
سواران بسي زير شاخ آوريد
يکي دست بگرفت و بفشاردش
همي آزمون را بيازاردش
بخنديد ازو رستم پيلتن
شده خيره زو چشم آن انجمن
بدان خنده اندر بيفشارد چنگ
ببردش رگ از دست وز روي رنگ
بشد هوش از آن مرد رزم آزماي
ز بالاي اسب اندر آمد به پاي
يکي شد بر شاه مازندران
بگفت آنچ ديد از کران تا کران
سواري که نامش کلاهور بود
که مازندران زو پر از شور بود
بسان پلنگ ژيان بد به خوي
نکردي به جز جنگ چيز آرزوي
پذيره شدن را فرا پيش خواند
به مرديش بر چرخ گردان نشاند
بدو گفت پيش فرستاده شو
هنرها پديدار کن نو به نو
چنان کن که گردد رخش پر ز شرم
به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم
بيامد کلاهور چون نره شير
به پيش جهاندار مرد دلير
بپرسيد پرسيدني چون پلنگ
دژم روي زانپس بدو داد چنگ
بيفشارد چنگ سرافراز پيل
شد از درد دستش به کردار نيل
بپيچيد و انديشه زو دورداشت
به مردي ز خورشيد منشور داشت
بيفشارد چنگ کلاهور سخت
فرو ريخت ناخن چو برگ از درخت
کلاهور با دست آويخته
پي و پوست و ناخن فروريخته
بياورد و بنمود و با شاه گفت
که بر خويشتن درد نتوان نهفت
ترا آشتي بهتر آيد ز جنگ
فراخي مکن بر دل خويش تنگ
ترا با چنين پهلوان تاو نيست
اگر رام گردد به از ساو نيست
پذيريم از شهر مازندران
ببخشيم بر کهتر و مهتران
چنين رنج دشوار آسان کنيم
به آيد که جان را هراسان کنيم
تهمتن بيامد هم اندر زمان
بر شاه برسان شير ژيان
نگه کرد و بنشاند اندر خورش
ز کاووس پرسيد و از لشکرش
سخن راند از راه و رنج دراز
که چون راندي اندر نشيب و فراز
ازان پس بدو گفت رستم توي
که داري بر و بازوي پهلوي
چنين داد پاسخ که من چاکرم
اگر چاکري را خود اندر خورم
کجا او بود من نيايم به کار
که او پهلوانست و گرد و سوار
بدو داد پس نامور نامه را
پيام جهانجوي خودکامه را
بگفت آنک شمشير بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد
چو پيغام بشنيد و نامه بخواند
دژم گشت و اندر شگفتي بماند
به رستم چنين گفت کاين جست و جوي
چه بايد همي خيره اين گفت وگوي
بگويش که سالار ايران تويي
اگرچه دل و چنگ شيران تويي
منم شاه مازندران با سپاه
بر اورنگ زرين و بر سر کلاه
مرا بيهده خواندن پيش خويش
نه رسم کيان بد نه آيين پيش
برانديش و تخت بزرگان مجوي
کزين برتري خواري آيد بروي
سوي گاه ايران بگردان عنان
وگرنه زمانت سرآرد سنان
اگر با سپه من بجنبم ز جاي
تو پيدا نبيني سرت را ز پاي
تو افتاده اي بي گمان در گمان
يکي راه برگير و بفگن کمان
چو من تنگ روي اندر آرم بروي
سرآيد شما را همه گفت وگوي
نگه کرد رستم به روشن روان
به شاه و سپاه و رد و پهلوان
نيامدش با مغز گفتار اوي
سرش تيزتر شد به پيکار اوي
تهمتن چو برخاست کايد به راه
بفرمود تا خلعت آرند شاه
نپذرفت ازو جامه و اسپ و زر
که ننگ آمدش زان کلاه و کمر
بيامد دژم از بر گاه اوي
همه تيره ديد اختر و ماه اوي
برون آمد از شهر مازندران
سرش گشته بد زان سخنها گران
چو آمد به نزديک شاه اندرون
دل کينه دارش پر از جوش خون
ز مازندران هرچ ديد و شنيد
همه کرد بر شاه ايران پديد
وزان پس ورا گفت منديش هيچ
دليري کن و رزم ديوان بسيچ
دليران و گردان آن انجمن
چنان دان که خوارند بر چشم من