شماره ١

پسر بود زو را يکي خويش کام
پدر کرده بوديش گرشاسپ نام
بيامد نشست از بر تخت و گاه
به سر بر نهاد آن کياني کلاه
چو بنشست بر تخت و گاه پدر
جهان را همي داشت با زيب و فر
چنين تا برآمد برين روزگار
درخت بلا کينه آورد بار
به ترکان خبر شد که زو درگذشت
بران سان که بد تخت بي کار گشت
بيامد به خوار ري افراسياب
ببخشيد گيتي و بگذاشت آب
نياورد يک تن درود پشنگ
سرش پر ز کين بود و دل پر ز جنگ
دلش خود ز تخت و کله گشته بود
به تيمار اغريرث آغشته بود
بدو روي ننمود هرگز پشنگ
شد آن تيغ روشن پر از تيره زنگ
فرستاده رفتي به نزديک اوي
بدو سال و مه هيچ ننمود روي
همي گفت اگر تخت را سر بدي
چو اغريرثش يار درخور بدي
تو خون برادر بريزي همي
ز پرورده مرغي گريزي همي
مرا با تو تا جاودان کار نيست
به نزد منت راه ديدار نيست
پرآواز شد گوش ازين آگهي
که بي کار شد تخت شاهنشهي
پيامي بيامد به کردار سنگ
به افراسياب از دلاور پشنگ
که بگذار جيحون و برکش سپاه
ممان تا کسي برنشيند به گاه
يکي لشکري ساخت افراسياب
ز دشت سپنجاب تا رود آب
که گفتي زمين شد سپهر روان
همي بارد از تيغ هندي روان
يکايک به ايران رسيد آگهي
که آمد خريدار تخت مهي
سوي زابلستان نهادند روي
جهان شد سراسر پر از گفت وگوي
بگفتند با زال چندي درشت
که گيتي بس آسان گرفتي به مشت
پس از سام تا تو شدي پهلوان
نبوديم يک روز روشن روان
سپاهي ز جيحون بدين سو کشيد
که شد آفتاب از جهان ناپديد
اگر چاره داني مراين را بساز
که آمد سپهبد به تنگي فراز
چنين گفت پس نامور زال زر
که تا من ببستم به مردي کمر
سواري چو من پاي بر زين نگاشت
کسي تيغ و گرز مرا برنداشت
به جايي که من پاي بفشاردم
عنان سواران شدي پاردم
شب و روز در جنگ يکسان بدم
ز پيري همه ساله ترسان بدم
کنون چنبري گشت يال يلي
نتابد همي خنجر کابلي
کنون گشت رستم چو سرو سهي
بزيبد برو بر کلاه مهي
يکي اسپ جنگيش بايد همي
کزين تازي اسپان نشايد همي
بجويم يکي باره پيلتن
بخواهم ز هر سو که هست انجمن
بخوانم به رستم بر اين داستان
که هستي برين کار همداستان
که بر کينه تخمه زادشم
ببندي ميان و نباشي دژم
همه شهر ايران ز گفتار اوي
ببودند شادان دل و تازه روي
ز هر سو هيوني تکاور بتاخت
سليح سواران جنگي بساخت
به رستم چنين گفت کاي پيلتن
به بالا سرت برتر از انجمن
يکي کار پيشست و رنجي دراز
کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
ترا نوز پورا گه رزم نيست
چه سازم که هنگامه بزم نيست
هنوز از لبت شير بويد همي
دلت ناز و شادي بجويد همي
چگونه فرستم به دشت نبرد
ترا پيش ترکان پر کين و درد
چه گويي چه سازي چه پاسخ دهي
که جفت تو بادا مهي و بهي
چنين گفت رستم به دستان سام
که من نيستم مرد آرام و جام
چنين يال و اين چنگهاي دراز
نه والا بود پروريدن به ناز
اگر دشت کين آيد و رزم سخت
بود يار يزدان پيروزبخت
ببيني که در جنگ من چون شوم
چو اندر پي ريزش خون شوم
يکي ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آبست و بارانش خون
همي آتش افروزد از گوهرش
همي مغز پيلان بسايد سرش
يکي باره بايد چو کوه بلند
چنان چون من آرم به خم کمند
يکي گرز خواهم چو يک لخت کوه
گرآيند پيشم ز توران گروه
سرانشان بکوبم بدان گرز بر
نيايد برم هيچ پرخاشخر
که روي زمين را کنم بي سپاه
که خون بارد ابر اندر آوردگاه