شماره ٢٨

منوچهر را سال شد بر دو شست
ز گيتي همي بار رفتن ببست
ستاره شناسان بر او شدند
همي ز آسمان داستانها زدند
نديدند روزش کشيدن دراز
ز گيتي همي گشت بايست باز
بدادند زان روز تلخ آگهي
که شد تيره آن تخت شاهنشهي
گه رفتن آمد به ديگر سراي
مگر نزد يزدان به آيدت جاي
نگر تا چه بايد کنون ساختن
نبايد که مرگ آورد تاختن
سخن چون ز داننده بشنيد شاه
به رسم دگرگون بياراست گاه
همه موبدان و ردان را بخواند
همه راز دل پيش ايشان براند
بفرمود تا نوذر آمدش پيش
ورا پندها داد ز اندازه بيش
که اين تخت شاهي فسونست و باد
برو جاودان دل نبايد نهاد
مرا بر صد و بيست شد ساليان
به رنج و به سختي ببستم ميان
بسي شادي و کام دل راندم
به رزم اندرون دشمنان ماندم
به فر فريدون ببستم ميان
به پندش مرا سود شد هر زيان
بجستم ز سلم و ز تور سترگ
همان کين ايرج نياي بزرگ
جهان ويژه کردم ز پتياره ها
بس شهر کردم بس باره ها
چنانم که گويي نديدم جهان
شمار گذشته شد اندر نهان
نيرزد همي زندگانيش مرگ
درختي که زهر آورد بار و برگ
ازان پس که بردم بسي درد و رنج
سپردم ترا تخت شاهي و گنج
چنان چون فريدون مرا داده بود
ترا دادم اين تاج شاه آزمود
چنان دان که خوردي و بر تو گذشت
به خوشتر زمان بازم بايدت گشت
نشاني که ماند همي از تو باز
برآيد برو روزگار دراز
نبايد که باشد جز از آفرين
که پاکي نژاد آورد پاک دين
نگر تا نتابي ز دين خداي
که دين خداي آورد پاک راي
کنون نو شود در جهان داوري
چو موسي بيايد به پيغمبري
پديد آيد آنگه به خاور زمين
نگر تا نتابي بر او به کين
بدو بگرو آن دين يزدان بود
نگه کن ز سر تا چه پيمان بود
تو مگذار هرگز ره ايزدي
که نيکي ازويست و هم زو بدي
ازان پس بيايد ز ترکان سپاه
نهند از بر تخت ايران کلاه
ترا کارهاي درشتست پيش
گهي گرگ بايد بدن گاه ميش
گزند تو آيد ز پور پشنگ
ز توران شود کارها بر تو ننگ
بجوي اي پسر چون رسد داوري
ز سام و ز زال آنگهي ياوري
وزين نو درختي که از پشت زال
برآمد کنون برکشد شاخ و يال
ازو شهر توران شود بي هنر
به کين تو آيد همان کينه ور
بگفت و فرود آمد آبش بروي
همي زار بگريست نوذر بروي
بي آنکش بدي هيچ بيماريي
نه از دردها هيچ آزاريي
دو چشم کياني به هم بر نهاد
بپژمرد و برزد يکي سرد باد
شد آن نامور پرهنر شهريار
به گيتي سخن ماند زو يادگار