شماره ٢٠

چنين گفت پس شاه گردن فراز
کزين هر چه گفتيد داريد راز
بخواند آن زمان زال را شهريار
کزو خواست کردن سخن خواستار
بدان تا بپرسند ازو چند چيز
نهفته سخنهاي ديرينه نيز
نشستند بيدار دل بخردان
همان زال با نامور موبدان
بپرسيد مر زال را موبدي
ازين تيزهش راه بين بخردي
که از ده و دو تاي سرو سهي
که رستست شاداب با فرهي
ازان بر زده هر يکي شاخ سي
نگردد کم و بيش در پارسي
دگر موبدي گفت کاي سرفراز
دو اسپ گرانمايه و تيزتاز
يکي زان به کردار درياي قار
يکي چون بلور سپيد آبدار
بجنبيد و هر دو شتابنده اند
همان يکديگر را نيابنده اند
سديگر چنين گفت کان سي سوار
کجا بگذرانند بر شهريار
يکي کم شود باز چون بشمري
همان سي بود باز چون بنگري
چهارم چنين گفت کان مرغزار
که بيني پر از سبزه و جويبار
يکي مرد با تيز داسي بزرگ
سوي مرغزار اندر آيد سترگ
همي بدرود آن گيا خشک و تر
نه بردارد او هيچ ازان کار سر
دگر گفت کان برکشيده دو سرو
ز درياي با موج برسان غرو
يکي مرغ دارد بريشان کنام
نشيمش به شام آن بود اين به بام
ازين چون بپرد شود برگ خشک
بران بر نشيند دهد بوي مشک
ازان دو هميشه يکي آبدار
يکي پژمريده شده سوگوار
بپرسيد ديگر که بر کوهسار
يکي شارستان يافتم استوار
خرامند مردم ازان شارستان
گرفته به هامون يکي خارستان
بناها کشيدند سر تا به ماه
پرستنده گشتند و هم پيشگاه
وزان شارستان شان به دل نگذرد
کس از يادکردن سخن نشمرد
يکي بومهين خيزد از ناگهان
بر و بومشان پاک گردد نهان
بدان شارستان شان نياز آورد
هم انديشگان دراز آورد
به پرده درست اين سخنها بجوي
به پيش ردان آشکارا بگوي
گر اين رازها آشکارا کني
ز خاک سيه مشک سارا کني