شماره ١٨

پس آگاهي آمد سوي شهريار
که آمد ز ره زال سام سوار
پذيره شدندش همه سرکشان
که بودند در پادشاهي نشان
چو آمد به نزديکي بارگاه
سبک نزد شاهش گشادند راه
چو نزديک شاه اندر آمد زمين
ببوسيد و بر شاه کرد آفرين
زماني همي داشت بر خاک روي
بدو داد دل شاه آزرمجوي
بفرمود تا رويش از خاک خشک
ستردند و بر وي پراگند مشک
بيامد بر تخت شاه ارجمند
بپرسيد ازو شهريار بلند
که چون بودي اي پهلو راد مرد
بدين راه دشوار با باد و گرد
به فر تو گفتا همه بهتريست
ابا تو همه رنج رامشگريست
ازو بستد آن نامه پهلوان
بخنديد و شد شاد و روشن روان
چو بر خواند پاسخ چنين داد باز
که رنجي فزودي به دل بر دراز
وليکن بدين نامه دلپذير
که بنوشت با درد دل سام پير
اگر چه مرا هست ازين دل دژم
برانم که ننديشم از بيش و کم
بسازم برآرم همه کام تو
گر اينست فرجام آرام تو
تو يک چند اندر به شادي به پاي
که تا من به کارت زنم نيک راي
ببردند خواليگران خوان زر
شهنشاه بنشست با زال زر
بفرمود تا نامداران همه
نشستند بر خوان شاه رمه
چو از خوان خسرو بپرداختند
به تخت دگر جاي مي ساختند
چو مي خورده شد نامور پور سام
نشست از بر اسپ زرين ستام
برفت و بپيمود بالاي شب
پر انديشه دل پر ز گفتار لب
بيامد به شبگير بسته کمر
به پيش منوچهر پيروزگر
برو آفرين کرد شاه جهان
چو برگشت بستودش اندر نهان