شماره ١٥

به مهراب و دستان رسيد اين سخن
که شاه و سپهبد فگندند بن
خروشان ز کابل همي رفت زال
فروهشته لفج و برآورده يال
همي گفت اگر اژدهاي دژم
بيايد که گيتي بسوزد به دم
چو کابلستان را بخواهد بسود
نخستين سر من ببايد درود
به پيش پدر شد پر از خون جگر
پر انديشه دل پر ز گفتار سر
چو آگاهي آمد به سام دلير
که آمد ز ره بچه نره شير
همه لشکر از جاي برخاستند
درفش فريدون بياراستند
پذيره شدن را تبيره زدند
سپاه و سپهبد پذيره شدند
همه پشت پيلان به رنگين درفش
بياراسته سرخ و زرد و بنفش
چو روي پدر ديد دستان سام
پياده شد از اسپ و بگذارد گام
بزرگان پياده شدند از دو روي
چه سالارخواه و چه سالارجوي
زمين را ببوسيد زال دلير
سخن گفت با او پدر نيز دير
نشست از بر تازي اسپ سمند
چو زرين درخشنده کوهي بلند
بزرگان همه پيش او آمدند
به تيمار و با گفت و گو آمدند
که آزرده گشتست بر تو پدر
يکي پوزش آور مکش هيچ سر
چنين داد پاسخ کزين باک نيست
سرانجام آخر به جز خاک نيست
پدر گر به مغز اندر آرد خرد
همانا سخن بر سخن نگذرد
و گر برگشايد زبان را به خشم
پس از شرمش آب اندر آرم به چشم
چنين تا به درگاه سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
فرود آمد از باره سام سوار
هم اندر زمان زال را داد بار
چو زال اندر آمد به پيش پدر
زمين را ببوسيد و گسترد بر
يکي آفرين کرد بر سام گرد
وزاب دو نرگس همي گل سترد
که بيدار دل پهلوان شاد باد
روانش گراينده داد باد
ز تيغ تو الماس بريان شود
زمين روز جنگ از تو گريان شود
کجا ديزه تو چمد روز جنگ
شتاب آيد اندر سپاه درنگ
سپهري کجا باد گرز تو ديد
همانا ستاره نيارد کشيد
زمين نسپرد شير با داد تو
روان و خرد کشته بنياد تو
همه مردم از داد تو شادمان
ز تو داد يابد زمين و زمان
مگر من که از داد بي بهره ام
و گرچه به پيوند تو شهره ام
يکي مرغ پرورده ام خاک خورد
به گيتي مرا نيست با کس نبرد
ندانم همي خويشتن را گناه
که بر من کسي را بران هست راه
مگر آنکه سام يلستم پدر
و گر هست با اين نژادم هنر
ز مادر بزادم بينداختي
به کوه اندرم جايگه ساختي
فگندي به تيمار زاينده را
به آتش سپردي فزاينده را
ترا با جهان آفرين نيست جنگ
که از چه سياه و سپيدست رنگ
کنون کم جهان آفرين پروريد
به چشم خدايي به من بنگريد
ابا گنج و با تخت و گرز گران
ابا راي و با تاج و تخت و سران
نشستم به کابل به فرمان تو
نگه داشتم راي و پيمان تو
که گر کينه جويي نيازارمت
درختي که کشتي به بار آرمت
ز مازندران هديه اين ساختي
هم از گرگساران بدين تاختي
که ويران کني خان آباد من
چنين داد خواهي همي داد من
من اينک به پيش تو استاده ام
تن بنده خشم ترا داده ام
به اره ميانم بدو نيم کن
ز کابل مپيماي با من سخن
سپهبد چو بشنيد گفتار زال
برافراخت گوش و فرو برد يال
بدو گفت آري همينست راست
زبان تو بر راستي بر گواست
همه کار من با تو بيداد بود
دل دشمنان بر تو بر شاد بود
ز من آرزو خود همين خواستي
به تنگي دل از جاي برخاستي
مشو تيز تا چاره کار تو
بسازم کنون نيز بازار تو
يکي نامه فرمايم اکنون به شاه
فرستم به دست تو اي نيک خواه
سخن هر چه بايد به ياد آورم
روان و دلش سوي داد آورم
اگر يار باشد جهاندار ما
به کام تو گردد همه کار ما
نويسنده را پيش بنشاندند
ز هر در سخنها همي راندند
سرنامه کرد آفرين خداي
کجا هست و باشد هميشه به جاي
ازويست نيک و بد و هست و نيست
همه بندگانيم و ايزد يکيست
هر آن چيز کو ساخت اندر بوش
بران است چرخ روان را روش
خداوند کيوان و خورشيد و ماه
وزو آفرين بر منوچهر شاه
به رزم اندرون زهر ترياک سوز
به بزم اندرون ماه گيتي فروز
گراينده گرز و گشاينده شهر
ز شادي به هر کس رساننده بهر
کشنده درفش فريدون به جنگ
کشنده سرافراز جنگي پلنگ
ز باد عمود تو کوه بلند
شود خاک نعل سرافشان سمند
همان از دل پاک و پاکيزه کيش
به آبشخور آري همي گرگ و ميش
يکي بنده ام من رسيده به جاي
به مردي بشست اندر آورده پاي
همي گرد کافور گيرد سرم
چنين کرد خورشيد و ماه افسرم
ببستم ميان را يکي بنده وار
ابا جاودان ساختم کارزار
عنان پيچ و اسپ افگن و گرزدار
چو من کس نديدي به گيتي سوار
بشد آب گردان مازندران
چو من دست بردم به گرز گران
ز من گر نبودي به گيتي نشان
برآورده گردن ز گردن کشان
چنان اژدها کو ز رود کشف
برون آمد و کرد گيتي چو کف
زمين شهر تا شهر پهناي او
همان کوه تا کوه بالاي او
جهان را ازو بود دل پر هراس
همي داشتندي شب و روز پاس
هوا پاک ديدم ز پرندگان
همان روي گيتي ز درندگان
ز تفش همي پر کرگس بسوخت
زمين زير زهرش همي برفروخت
نهنگ دژم بر کشيدي ز آب
به دم درکشيدي ز گردون عقاب
زمين گشت بي مردم و چارپاي
همه يکسر او را سپردند جاي
چو ديدم که اندر جهان کس نبود
که با او همي دست يارست سود
به زور جهاندار يزدان پاک
بيفگندم از دل همه ترس و باک
ميان را ببستم به نام بلند
نشستم بران پيل پيکر سمند
به زين اندرون گرزه گاوسر
به بازو کمان و به گردن سپر
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تيز چنگ و ورا تيز دم
مرا کرد پدرود هرکو شنيد
که بر اژدها گرز خواهم کشيد
ز سر تا به دمش چو کوه بلند
کشان موي سر بر زمين چون کمند
زبانش بسان درختي سياه
ز فر باز کرده فگنده به راه
چو دو آبگيرش پر از خون دو چشم
مرا ديد غريد و آمد به خشم
گماني چنان بردم اي شهريار
که دارم مگر آتش اندر کنار
جهان پيش چشمم چو دريا نمود
به ابر سيه بر شده تيره دود
ز بانگش بلرزيد روي زمين
ز زهرش زمين شد چو درياي چين
برو بر زدم بانگ برسان شير
چنان چون بود کار مرد دلير
يکي تير الماس پيکان خدنگ
به چرخ اندرون راندم بي درنگ
چو شد دوخته يک کران از دهانش
بماند از شگفتي به بيرون زبانش
هم اندر زمان ديگري همچنان
زدم بر دهانش بپيچيد ازان
سديگر زدم بر ميان زفرش
برآمد همي جوي خون از جگرش
چو تنگ اندر آورد با من زمين
برآهختم اين گاوسر گرزکين
به نيروي يزدان گيهان خداي
برانگيختم پيلتن را ز جاي
زدم بر سرش گرزه گاو چهر
برو کوه باريد گفتي سپهر
شکستم سرش چون تن ژنده پيل
فرو ريخت زو زهر چون رود نيل
به زخمي چنان شد که ديگر نخاست
ز مغزش زمين گشت باکوه راست
کشف رود پر خون و زرداب شد
زمين جاي آرامش و خواب شد
همه کوهساران پر از مرد و زن
همي آفرين خواندندي بمن
جهاني بران جنگ نظاره بود
که آن اژدها زشت پتياره بود
مرا سام يک زخم ازان خواندند
جهان زر و گوهر برافشاندند
چو زو بازگشتم تن روشنم
برهنه شد از نامور جوشنم
فرو ريخت از باره بر گستوان
وزين هست هر چند رانم زيان
بران بوم تا ساليان بر نبود
جز از سوخته خار خاور نبود
چنين و جزين هر چه بوديم راي
سران را سرآوردمي زير پاي
کجا من چمانيدمي بادپاي
بپرداختي شير درنده جاي
کنون چند سالست تا پشت زين
مرا تختگاه است و اسپم زمين
همه گرگساران و مازنداران
به تو راست کردم به گرز گران
نکردم زماني برو بوم ياد
ترا خواستم راد و پيروز و شاد
کنون اين برافراخته يال من
همان زخم کوبنده کوپال من
بدان هم که بودي نماند همي
بر و گردگاهم خماند همي
کمندي بينداخت از دست شست
زمانه مرا باژگونه ببست
سپرديم نوبت کنون زال را
که شايد کمربند و کوپال را
يکي آرزو دارد اندر نهان
بيايد بخواهد ز شاه جهان
يکي آرزو کان به يزدان نکوست
کجا نيکويي زير فرمان اوست
نکرديم بي راي شاه بزرگ
که بنده نبايد که باشد سترگ
همانا که با زال پيمان من
شنيدست شاه جهان بان من
که از راي او سر نپيچم به هيچ
درين روزها کرد زي من بسيچ
به پيش من آمد پر از خون رخان
همي چاک چاک آمدش ز استخوان
مرا گفت بردار آمل کني
سزاتر که آهنگ کابل کني
چو پرورده مرغ باشد به کوه
نشاني شده در ميان گروه
چنان ماه بيند به کابلستان
چو سرو سهي بر سرش گلستان
چو ديوانه گردد نباشد شگفت
ازو شاه را کين نبايد گرفت
کنون رنج مهرش به جايي رسيد
که بخشايش آرد هر آن کش بديد
ز بس درد کو ديد بر بي گناه
چنان رفت پيمان که بشنيد شاه
گسي کردمش با دلي مستمند
چو آيد به نزديک تخت بلند
همان کن که با مهتري در خورد
ترا خود نياموخت بايد خرد
چو نامه نوشتند و شد راي راست
ستد زود دستان و بر پاي خاست
چو خورشيد سر سوي خاور نهاد
نخفت و نياسود تا بامداد
چو آن جامه ها سوده بفگند شب
سپيده بخنديد و بگشاد لب
بيامد به زين اندر آورد پاي
برآمد خروشيدن کره ناي
به سوي شهنشاه بنهاد روي
ابا نامه سام آزاده خوي