شماره ١٣

چو آمد ز درگاه مهراب شاد
همي کرد از زال بسيار ياد
گرانمايه سيندخت را خفته ديد
رخش پژمريده دل آشفته ديد
بپرسيد و گفتا چه بودت بگوي
چرا پژمريد آن چو گلبرگ روي
چنين داد پاسخ به مهراب باز
که انديشه اندر دلم شد دراز
ازين کاخ آباد و اين خواسته
وزين تازي اسپان آراسته
وزين بندگان سپهبدپرست
ازين تاج و اين خسرواني نشست
وزين چهره و سرو بالاي ما
وزين نام و اين دانش و راي ما
بدين آبداري و اين راستي
زمان تا زمان آورد کاستي
به ناکام بايد به دشمن سپرد
همه رنج ما باد بايد شمرد
يکي تنگ تابوت ازين بهر ماست
درختي که ترياک او زهر ماست
بکشتيم و داديم آبش به رنج
بياويختيم از برش تاج و گنج
چو بر شد به خورشيد و شد سايه دار
به خاک اندر آمد سر مايه دار
برينست فرجام و انجام ما
بدان تا کجا باشد آرام ما
به سيندخت مهراب گفت اين سخن
نوآوردي و نو نگردد کهن
سراي سپنجي بدين سان بود
خرد يافته زو هراسان بود
يکي اندر آيد دگر بگذرد
گذر ني که چرخش همي بسپرد
به شادي و انده نگردد دگر
برين نيست پيکار با دادگر
بدو گفت سيندخت اين داستان
بروي دگر بر نهد باستان
خرد يافته موبد نيک بخت
به فرزند زد داستان درخت
زدم داستان تا ز راه خرد
سپهبد به گفتار من بنگرد
فرو برد سرو سهي داد خم
به نرگس گل سرخ را داد نم
که گردون به سر بر چنان نگذرد
که ما را همي بايد اي پرخرد
چنان دان که رودابه را پور سام
نهاني نهادست هر گونه دام
ببردست روشن دلش را ز راه
يکي چاره مان کرد بايد نگاه
بسي دادمش پند و سودش نکرد
دلش خيره بينم همي روي زرد
چو بشنيد مهراب بر پاي جست
نهاد از بر دست شمشير دست
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد
پر از خون جگر دل پر از باد سرد
همي گفت رودابه را رود خون
بروي زمين بر کنم هم کنون
چو اين ديد سيندخت برپاي جست
کمر کرد بر گردگاهش دو دست
چنين گفت کز کهتر اکنون يکي
سخن بشنو و گوش دار اندکي
ازان پس همان کن که راي آيدت
روان و خرد رهنماي آيدت
بپيچيد و بنداخت او را بدست
خروشي برآورد چون پيل مست
مرا گفت چون دختر آمد پديد
ببايستش اندر زمان سر بريد
نکشتم بگشتم ز راه نيا
کنون ساخت بر من چنين کيميا
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دليرش ز پشت پدر نشمرد
همم بيم جانست و هم جاي ننگ
چرا بازداري سرم را ز جنگ
اگر سام يل با منوچهر شاه
بيابند بر ما يکي دستگاه
ز کابل برآيد به خورشيد دود
نه آباد ماند نه کشت و درود
چنين گفت سيندخت با مرزبان
کزين در مگردان به خيره زبان
کزين آگهي يافت سام سوار
به دل ترس و تيمار و سختي مدار
وي از گرگساران بدين گشت باز
گشاده شدست اين سخن نيست راز
چنين گفت مهراب کاي ماه روي
سخن هيچ با من به کژي مگوي
چنين خود کي اندر خورد با خرد
که مر خاک را باد فرمان برد
مرا دل بدين نيستي دردمند
اگر ايمني يابمي از گزند
که باشد که پيوند سام سوار
نخواهد ز اهواز تا قندهار
بدو گفت سيندخت کاي سرفراز
به گفتار کژي مبادم نياز
گزند تو پيدا گزند منست
دل درمند تو بند منست
چنين است و اين بر دلم شد درست
همين بدگماني مرا از نخست
اگر باشد اين نيست کاري شگفت
که چندين بد انديشه بايد گرفت
فريدون به سرو يمن گشت شاه
جهانجوي دستان همين ديد راه
هرانگه که بيگانه شد خويش تو
شود تيره راي بدانديش تو
به سيندخت فرمود پس نامدار
که رودابه را خيز پيش من آر
بترسيد سيندخت ازان تيز مرد
که او را ز درد اندر آرد به گرد
بدو گفت پيمانت خواهم نخست
به چاره دلش را ز کينه بشست
زبان داد سيندخت را نامجوي
که رودابه را بد نيارد بروي
بدو گفت بنگر که شاه زمين
دل از ما کند زين سخن پر ز کين
نه ماند بر و بوم و نه مام و باب
شود پست رودابه با رودآب
چو بشنيد سيندخت سر پيش اوي
فرو برد و بر خاک بنهاد روي
بر دختر آمد پر از خنده لب
گشاده رخ روزگون زير شب
همي مژده دادش که جنگي پلنگ
ز گور ژيان کرد کوتاه چنگ
کنون زود پيرايه بگشاي و رو
به پيش پدر شو به زاري بنو
بدو گفت رودابه پيرايه چيست
به جاي سر مايه بي مايه چيست
روان مرا پور سامست جفت
چرا آشکارا ببايد نهفت
به پيش پدر شد چو خورشيد شرق
به ياقوت و زر اندرون گشته غرق
بهشتي بد آراسته پرنگار
چو خورشيد تابان به خرم بهار
پدر چون ورا ديد خيره بماند
جهان آفرين را نهاني بخواند
بدو گفت اي شسته مغز از خرد
ز پرگوهران اين کي اندر خورد
که با اهرمن جفت گردد پري
که مه تاج بادت مه انگشتري
چو بشنيد رودابه آن گفت وگوي
دژم گشت و چون زعفران کرد روي
سيه مژه بر نرگسان دژم
فرو خوابنيد و نزد هيچ دم
پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ
همي رفت غران بسان پلنگ
سوي خانه شد دختر دل شده
رخان معصفر بزر آژده
به يزدان گرفتند هر دو پناه
هم اين دل شده ماه و هم پيشگاه