شماره ٣

چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش يزدان چه راند
در ايوان شاهي شبي دير ياز
به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان ديد کز کاخ شاهنشهان
سه جنگي پديد آمدي ناگهان
دو مهتر يکي کهتر اندر ميان
به بالاي سرو و به فر کيان
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزه گاوسار
دمان پيش ضحاک رفتي به جنگ
نهادي به گردن برش پالهنگ
همي تاختي تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه
بپيچيد ضحاک بيدادگر
بدريدش از هول گفتي جگر
يکي بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه صدستون
بجستند خورشيد رويان ز جاي
از آن غلغل نامور کدخداي
چنين گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگويي به راز
که خفته به آرام در خان خويش
برين سان بترسيدي از جان خويش
زمين هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پيمان تست
به خورشيد رويان جهاندار گفت
که چونين شگفتي بشايد نهفت
که گر از من اين داستان بشنويد
شودتان دل از جان من نااميد
به شاه گرانمايه گفت ارنواز
که بر ما ببايد گشادنت راز
توانيم کردن مگر چاره اي
که بي چاره اي نيست پتياره اي
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب يک يک بديشان بگفت
چنين گفت با نامور ماهروي
که مگذار اين را ره چاره چوي
نگين زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست
تو داري جهان زير انگشتري
دد و مردم و مرغ و ديو و پري
ز هر کشوري گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران
سخن سربه سر موبدان را بگوي
پژوهش کن و راستي بازجوي
نگه کن که هوش تو بر دست کيست
ز مردم شمار ار ز ديو و پريست
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
به خيره مترس از بد بدگمان
شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سيمين برافگند بن
جهان از شب تيره چون پر زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتي که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشيد ياقوت زرد
سپهبد به هرجا که بد موبدي
سخن دان و بيداردل بخردي
ز کشور به نزديک خويش آوريد
بگفت آن جگر خسته خوابي که ديد
نهاني سخن کردشان آشکار
ز نيک و بد و گردش روزگار
که بر من زمانه کي آيد بسر
کرا باشد اين تاج و تخت و کمر
گر اين راز با من ببايد گشاد
و گر سر به خواري ببايد نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با يکديگر
که گر بودني باز گوييم راست
به جانست پيکار و جان بي بهاست
و گر نشنود بودنيها درست
ببايد هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندرين کار شد روزگار
سخن کس نيارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاه
برآن موبدان نماينده راه
که گر زنده تان دار بايد بسود
و گر بودنيها ببايد نمود
همه موبدان سرفگنده نگون
پر از هول دل ديدگان پر ز خون
از آن نامداران بسيار هوش
يکي بود بينادل و تيزگوش
خردمند و بيدار و زيرک بنام
کزان موبدان او زدي پيش گام
دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پيش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پيش از تو بسيار بود
که تخت مهي را سزاوار بود
فراوان غم و شادماني شمرد
برفت و جهان ديگري را سپرد
اگر باره آهنيني به پاي
سپهرت بسايد نماني به جاي
کسي را بود زين سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
کجا نام او آفريدون بود
زمين را سپهري همايون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نيامد گه پرسش و سرد باد
چو او زايد از مادر پرهنر
بسان درختي شود بارور
به مردي رسد برکشد سر به ماه
کمر جويد و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون يکي سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزه گاوسار
بگيردت زار و ببنددت خوار
بدو گفت ضحاک ناپاک دين
چرا بنددم از منش چيست کين
دلاور بدو گفت گر بخردي
کسي بي بهانه نسازد بدي
برآيد به دست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کينه سرش
يکي گاو برمايه خواهد بدن
جهانجوي را دايه خواهد بدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدين کين کشد گرزه گاوسر
چو بشنيد ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمايه از پيش تخت بلند
بتابيد روي از نهيب گزند
چو آمد دل نامور بازجاي
بتخت کيان اندر آورد پاي
نشان فريدون بگرد جهان
همي باز جست آشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن برو لاژورد