شماره ٣

چو ابليس پيوسته ديد آن سخن
يکي بند بد را نو افگند بن
بدو گفت گر سوي من تافتي
ز گيتي همه کام دل يافتي
اگر همچنين نيز پيمان کني
نپيچي ز گفتار و فرمان کني
جهان سربه سر پادشاهي تراست
دد و مردم و مرغ و ماهي تراست
چو اين کرده شد ساز ديگر گرفت
يکي چاره کرد از شگفتي شگفت
جواني برآراست از خويشتن
سخنگوي و بينادل و رايزن
هميدون به ضحاک بنهاد روي
نبودش به جز آفرين گفت و گوي
بدو گفت اگر شاه را در خورم
يکي نامور پاک خواليگرم
چو بشنيد ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جايگه ساختش
کليد خورش خانه پادشا
بدو داد دستور فرمانروا
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از خوردنيها خورش
ز هر گوشت از مرغ و از چارپاي
خورشگر بياورد يک يک به جاي
به خويش بپرورد برسان شير
بدان تا کند پادشا را دلير
سخن هر چه گويدش فرمان کند
به فرمان او دل گروگان کند
خورش زرده خايه دادش نخست
بدان داشتش يک زمان تندرست
بخورد و برو آفرين کرد سخت
مزه يافت خواندش ورا نيکبخت
چنين گفت ابليس نيرنگساز
که شادان زي اي شاه گردنفراز
که فردات ازان گونه سازم خورش
کزو باشدت سربه سر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا ز خوردن چه سازد شگفت
خورشها ز کبک و تذرو سپيد
بسازيد و آمد دلي پراميد
شه تازيان چون به نان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد
سيم روز خوان را به مرغ و بره
بياراستش گونه گون يکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده مي و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان هشيوار مرد
بدو گفت بنگر که از آرزوي
چه خواهي بگو با من اي نيکخوي
خورشگر بدو گفت کاي پادشا
هميشه بزي شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشه جانم از چهرتست
يکي حاجتستم به نزديک شاه
و گرچه مرا نيست اين پايگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوي
ببوسم بدو بر نهم چشم و روي
چو ضحاک بشنيد گفتار اوي
نهاني ندانست بازار اوي
بدو گفت دارم من اين کام تو
بلندي بگيرد ازين نام تو
بفرمود تا ديو چون جفت او
همي بوسه داد از بر سفت او
ببوسيد و شد بر زمين ناپديد
کس اندر جهان اين شگفتي نديد
دو مار سيه از دو کتفش برست
عمي گشت و از هر سويي چاره جست
سرانجام ببريد هر دو ز کفت
سزد گر بماني بدين در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سياه
برآمد دگر باره از کتف شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه يک به يک داستانها زدند
ز هر گونه نيرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکي پس ابليس تفت
به فرزانگي نزد ضحاک رفت
بدو گفت کين بودني کار بود
بمان تا چه گردد نبايد درود
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نبايد جزين چاره اي نيز کرد
به جز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بميرند ازين پرورش
نگر تا که ابليس ازين گفت وگوي
چه کردوچه خواست اندرين جستجوي
مگر تا يکي چاره سازد نهان
که پردخته گردد ز مردم جهان