شماره ٤٦٤: بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالي

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالي
خوش باش زان که نبود اين هر دو را زوالي
در وهم مي نگنجد کاندر تصور عقل
آيد به هيچ معني زين خوبتر مثالي
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
هرگز به عمر روزي روزي شود وصالي
آن دم که با تو باشم يک سال هست روزي
وان دم که بي تو باشم يک لحظه هست سالي
چون من خيال رويت جانا به خواب بينم
کز خواب مي نبيند چشمم بجز خيالي
رحم آر بر دل من کز مهر روي خوبت
شد شخص ناتوانم باريک چون هلالي
حافظ مکن شکايت گر وصل دوست خواهي
زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالي