شماره ٤٥٥: عمر بگذشت به بي حاصلي و بوالهوسي

عمر بگذشت به بي حاصلي و بوالهوسي
اي پسر جام مي ام ده که به پيري برسي
چه شکرهاست در اين شهر که قانع شده اند
شاهبازان طريقت به مقام مگسي
دوش در خيل غلامان درش مي رفتم
گفت اي عاشق بيچاره تو باري چه کسي
با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکين نفسي
لمع البرق من الطور و آنست به
فلعلي لک آت بشهاب قبس
کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
وه که بس بي خبر از غلغل چندين جرسي
بال بگشا و صفير از شجر طوبي زن
حيف باشد چو تو مرغي که اسير قفسي
تا چو مجمر نفسي دامن جانان گيرم
جان نهاديم بر آتش ز پي خوش نفسي
چند پويد به هواي تو ز هر سو حافظ
يسر الله طريقا بک يا ملتمسي