شماره ٤٤٨: اي که در کوي خرابات مقامي داري

اي که در کوي خرابات مقامي داري
جم وقت خودي ار دست به جامي داري
اي که با زلف و رخ يار گذاري شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحي و شامي داري
اي صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن يار سفرکرده پيامي داري
خال سرسبز تو خوش دانه عيشيست ولي
بر کنار چمنش وه که چه دامي داري
بوي جان از لب خندان قدح مي شنوم
بشنو اي خواجه اگر زان که مشامي داري
چون به هنگام وفا هيچ ثباتيت نبود
مي کنم شکر که بر جور دوامي داري
نام نيک ار طلبد از تو غريبي چه شود
تويي امروز در اين شهر که نامي داري
بس دعاي سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخيز غلامي داري