شماره ٤١٩: وصال او ز عمر جاودان به

وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشيرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگي مردن بر اين در
به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبيب من بپرسيد
که آخر کي شود اين ناتوان به
گلي کان پايمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت اي زاهد مفرما
که اين سيب زنخ زان بوستان به
دلا دايم گداي کوي او باش
به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پيران
که راي پير از بخت جوان به
شبي مي گفت چشم کس نديده ست
ز مرواريد گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حيات است
ولي شيراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر
وليکن گفته حافظ از آن به