شماره ٤٠٥: به جان پير خرابات و حق صحبت او

به جان پير خرابات و حق صحبت او
که نيست در سر من جز هواي خدمت او
بهشت اگر چه نه جاي گناهکاران است
بيار باده که مستظهرم به همت او
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
که زد به خرمن ما آتش محبت او
بر آستانه ميخانه گر سري بيني
مزن به پاي که معلوم نيست نيت او
بيا که دوش به مستي سروش عالم غيب
نويد داد که عام است فيض رحمت او
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نيست معصيت و زهد بي مشيت او
نمي کند دل من ميل زهد و توبه ولي
به نام خواجه بکوشيم و فر دولت او
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او