شماره ٤٠١: چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من

چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من
ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من
روي رنگين را به هر کس مي نمايد همچو گل
ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر يک نظر سيرش ببين
گفت مي خواهي مگر تا جوي خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او يا داد بستاند ز من
گر چو فرهادم به تلخي جان برآيد باک نيست
بس حکايت هاي شيرين باز مي ماند ز من
گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگريد
کو به چيزي مختصر چون باز مي ماند ز من
صبر کن حافظ که گر زين دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه اي افسانه اي خواند ز من