شماره ٣٦٥: عمريست تا به راه غمت رو نهاده ايم

عمريست تا به راه غمت رو نهاده ايم
روي و رياي خلق به يک سو نهاده ايم
طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم
در راه جام و ساقي مه رو نهاده ايم
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ايم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ايم
عمري گذشت تا به اميد اشارتي
چشمي بدان دو گوشه ابرو نهاده ايم
ما ملک عافيت نه به لشکر گرفته ايم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ايم
تا سحر چشم يار چه بازي کند که باز
بنياد بر کرشمه جادو نهاده ايم
بي زلف سرکشش سر سودايي از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ايم
در گوشه اميد چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ايم
گفتي که حافظا دل سرگشته ات کجاست
در حلقه هاي آن خم گيسو نهاده ايم