شماره ٣٤٠: من که از آتش دل چون خم مي در جوشم

من که از آتش دل چون خم مي در جوشم
مهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بين که در اين کار به جان مي کوشم
من کي آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوي زلف بتي حلقه کند در گوشم
حاش لله که نيم معتقد طاعت خويش
اين قدر هست که گه گه قدحي مي نوشم
هست اميدم که عليرغم عدو روز جزا
فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوي نفروشم
خرقه پوشي من از غايت دين داري نيست
پرده اي بر سر صد عيب نهان مي پوشم
من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
چه کنم گر سخن پير مغان ننيوشم
گر از اين دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم