شماره ٣٣٥: در خرابات مغان گر گذر افتد بازم

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم
حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم
خازن ميکده فردا نکند در بازم
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالي
جز بدان عارض شمعي نبود پروازم
صحبت حور نخواهم که بود عين قصور
با خيال تو اگر با دگري پردازم
سر سوداي تو در سينه بماندي پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردي رازم
مرغ سان از قفس خاک هوايي گشتم
به هوايي که مگر صيد کند شهبازم
همچو چنگ ار به کناري ندهي کام دلم
از لب خويش چو ني يک نفسي بنوازم
ماجراي دل خون گشته نگويم با کس
زان که جز تيغ غمت نيست کسي دمسازم
گر به هر موي سري بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم