شماره ٣٣٤: گر دست رسد در سر زلفين تو بازم

گر دست رسد در سر زلفين تو بازم
چون گوي چه سرها که به چوگان تو بازم
زلف تو مرا عمر دراز است ولي نيست
در دست سر مويي از آن عمر درازم
پروانه راحت بده اي شمع که امشب
از آتش دل پيش تو چون شمع گدازم
آن دم که به يک خنده دهم جان چو صراحي
مستان تو خواهم که گزارند نمازم
چون نيست نماز من آلوده نمازي
در ميکده زان کم نشود سوز و گدازم
در مسجد و ميخانه خيالت اگر آيد
محراب و کمانچه ز دو ابروي تو سازم
گر خلوت ما را شبي از رخ بفروزي
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
محمود بود عاقبت کار در اين راه
گر سر برود در سر سوداي ايازم
حافظ غم دل با که بگويم که در اين دور
جز جام نشايد که بود محرم رازم