شماره ٣٠٨: اي رخت چون خلد و لعلت سلسبيل

اي رخت چون خلد و لعلت سلسبيل
سلسبيلت کرده جان و دل سبيل
سبزپوشان خطت بر گرد لب
همچو مورانند گرد سلسبيل
ناوک چشم تو در هر گوشه اي
همچو من افتاده دارد صد قتيل
يا رب اين آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردي بر خليل
من نمي يابم مجال اي دوستان
گر چه دارد او جمالي بس جميل
پاي ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخيل
حافظ از سرپنجه عشق نگار
همچو مور افتاده شد در پاي پيل
شاه عالم را بقا و عز و ناز
باد و هر چيزي که باشد زين قبيل