شماره ٢٩١: ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش

ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش
بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش
از بس که دست مي گزم و آه مي کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش
دوشم ز بلبلي چه خوش آمد که مي سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش
کاي دل تو شاد باش که آن يار تندخو
بسيار تندروي نشيند ز بخت خويش
خواهي که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن هاي سخت خويش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش
اي حافظ ار مراد ميسر شدي مدام
جمشيد نيز دور نماندي ز تخت خويش