شماره ٢٧١: دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس

دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شده ام بي سر و سامان که مپرس
کس به اميد وفا ترک دل و دين مکناد
که چنانم من از اين کرده پشيمان که مپرس
به يکي جرعه که آزار کسش در پي نيست
زحمتي مي کشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاين مي لعل
دل و دين مي برد از دست بدان سان که مپرس
گفت وگوهاست در اين راه که جان بگدازد
هر کسي عربده اي اين که مبين آن که مپرس
پارسايي و سلامت هوسم بود ولي
شيوه اي مي کند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوي فلک صورت حالي پرسم
گفت آن مي کشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستي گفتا
حافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس