شماره ٢٤٠: ابر آذاري برآمد باد نوروزي وزيد

ابر آذاري برآمد باد نوروزي وزيد
وجه مي مي خواهم و مطرب که مي گويد رسيد
شاهدان در جلوه و من شرمسار کيسه ام
بار عشق و مفلسي صعب است مي بايد کشيد
قحط جود است آبروي خود نمي بايد فروخت
باده و گل از بهاي خرقه مي بايد خريد
گوييا خواهد گشود از دولتم کاري که دوش
من همي کردم دعا و صبح صادق مي دميد
با لبي و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کريمي گوييا در گوشه اي بويي شنيد
دامني گر چاک شد در عالم رندي چه باک
جامه اي در نيک نامي نيز مي بايد دريد
اين لطايف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وين تطاول کز سر زلف تو من ديدم که ديد
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گيران را ز آسايش طمع بايد بريد
تير عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
اين قدر دانم که از شعر ترش خون مي چکيد