شماره ٢٣٧: نفس برآمد و کام از تو بر نمي آيد

نفس برآمد و کام از تو بر نمي آيد
فغان که بخت من از خواب در نمي آيد
صبا به چشم من انداخت خاکي از کويش
که آب زندگيم در نظر نمي آيد
قد بلند تو را تا به بر نمي گيرم
درخت کام و مرادم به بر نمي آيد
مگر به روي دلاراي يار ما ور ني
به هيچ وجه دگر کار بر نمي آيد
مقيم زلف تو شد دل که خوش سوادي ديد
وز آن غريب بلاکش خبر نمي آيد
ز شست صدق گشادم هزار تير دعا
ولي چه سود يکي کارگر نمي آيد
بسم حکايت دل هست با نسيم سحر
ولي به بخت من امشب سحر نمي آيد
در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلاي زلف سياهت به سر نمي آيد
ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمي آيد