شماره ٣٢: خدا چو صورت ابروي دلگشاي تو بست

خدا چو صورت ابروي دلگشاي تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه هاي تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قباي تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پي هواي تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضي کرد
ولي چه سود که سررشته در رضاي تو بست
چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشاي تو بست
تو خود وصال دگر بودي اي نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفاي تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پاي تو بست