شماره ٢٨: به جان خواجه و حق قديم و عهد درست

به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعاي دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست
بکن معامله اي وين دل شکسته بخر
که با شکستگي ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست
چو لاف عشق زدي سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست
که از دروغ سيه روي گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شيداي کوه و دشت و هنوز
نمي کني به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوي
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست