شماره ١٥: اي شاهد قدسي که کشد بند نقابت

اي شاهد قدسي که کشد بند نقابت
و اي مرغ بهشتي که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت
درويش نمي پرسي و ترسم که نباشد
انديشه آمرزش و پرواي ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماري
پيداست از اين شيوه که مست است شرابت
تيري که زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند راي صوابت
هر ناله و فرياد که کردم نشنيدي
پيداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
تا در ره پيري به چه آيين روي اي دل
باري به غلط صرف شد ايام شبابت
اي قصر دل افروز که منزلگه انسي
يا رب مکناد آفت ايام خرابت
حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد
صلحي کن و بازآ که خرابم ز عتابت