شماره ١٢: اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما

اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما
آب روي خوبي از چاه زنخدان شما
عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفي نبست از عافيت
به که نفروشند مستوري به مستان شما
بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر
زان که زد بر ديده آبي روي رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته اي
بو که بويي بشنويم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد اي ساقيان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمي به دوران شما
دل خرابي مي کند دلدار را آگه کنيد
زينهار اي دوستان جان من و جان شما
کي دهد دست اين غرض يا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پريشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذري
کاندر اين ره کشته بسيارند قربان شما
اي صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگو
کاي سر حق ناشناسان گوي چوگان شما
گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست
بنده شاه شماييم و ثناخوان شما
اي شهنشاه بلنداختر خدا را همتي
تا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما
مي کند حافظ دعايي بشنو آميني بگو
روزي ما باد لعل شکرافشان شما