مور و مار

با مور گفت مار، سحرگه بمرغزار
کاز ضعف و بيخودي، تو چنين خردي و نزار
همچون تو، ناتوان نشنيدم بهيچ جا
هر چند ديده ام چو تو جنبندگان هزار
غافل چرا روي، که کشندت چو غافلان
پشت از چه خم کني، که نهندت به پشت بار
سر بر فراز، تا نزنندت بسر قفا
تن نيک دار، تا ندهندت به تن فشار
از خود مرو، ز ديدن هر دست زورمند
جان عزيز، خيره بهر پا مکن نثار
کار بزرگ هستي خود را مگير خرد
آگه چو زين شمار نه اي، پند گوشدار
از سست کاري، اينهمه سختي کشي و رنج
بي موجبي کسي نشد، ايدوست، چون تو خوار
آن را که پاي ظلم نهد بر سرت، بزن
چالاک باش همچو من، اندر زمان کار
از خويشتن دفاع کن، ارزانکه زنده اي
از من، ببين چگونه کند هر کسي فرار
ننگ است با دو چشم به چه سرنگون شدن
مرگ است زندگاني بي قدر و اعتبار
من، جسم زورمند بسي سرد کرده ام
هرگز نداده ام به بدانديش زينهار
سرگشته چون تو، بر سر هر ره نگشته ام
گاهي به سبزه خفته ام آسوده، گه به غار
از بهر نيم دانه، تو عمري تلف کني
من صبح موش صيد کنم، شام سوسمار
همواره در گذرگه خلقي، تو تيره روز
هر روز پايمالي و هر لحظه بي قرار
خنديد مور و گفت، چنين است رسم و راه
از رنج و سعي خويش، مرا نيست هيچ عار
آسوده آنکه در پي گنجي کشيد رنج
شاد آنکه چون منش، قدمي بود استوار
بيهش چه خوانيم، که نديدست هيچ کس
مانند مور، عاقبت انديش و هوشيار
من، دانه اي به لانه کشم با هزار سعي
از پا دراوفتم به ره اندر، هزار بار
از کار سخت خود نکنم هيچ شکوه، زانک
ناکرده کار، مي نتوان زيست کامکار
غافل توئي، که بد کني و بي خبر روي
در رهگذر من نبود دام و گير و دار
من، تن بخاک ميکشم و بار ميبرم
از مور، بيش ازين چه توان داشت انتظار
کوشم بزندگي و ننالم بگاه مرگ
زين زندگي و مرگ که بودست شرمسار
جز سعي، نيست مورچگان را وظيفه اي
با فکر سير و خفتن خوش، مور را چه کار
شادم که نيست نيروي آزار کردنم
در زحمت است، آنکه تو هستيش در جوار
جز بددلي و فکرت پستت، چه خصلتي است
از مردم زمانه، ترا کيست دوستدار
ايمن مشو ز فتنه، چو خود فتنه ميکني
گر چيره اي تو، چيره تر است از تو روزگار
افسونگر زمانه، ترا هم کندن فسون
صياد چرخ پير، ترا هم کند شکار
اي بي خبر، قبيله ما بس هنرورند
هرگز نبوده است هنرمند، خاکسار
مورم، کسي مرا نکشد هيچگه بعمد
ماري تو، هر کجاست بکوبند مغز مار
با بد، بجز بدي نکند چرخ نيلگون
از خار، هيچ ميوه نچيدند غير خار
جز نام نيک و زشت، نماند ز کارها
جز نيکوئي مکن، که جهان نيست پايدار