معمار نادان

ديد موري طاسک لغزنده اي
از سر تحقير، زد لبخنده اي
کاين ره از بيرون همه پيچ و خم است
وز درون، تاريکي و دود و دم است
فصل باران است و برف و سيل و باد
ناگه اين ديوار خواهد اوفتاد
اي که در اين خانه صاحبخانه اي
هر که هستي، از خرد بيگانه اي
نيست، ميدانم ترا انبار و توش
پس چه خواهي خوردن، اي بي عقل و هوش
از براي کار خود، پائي بزن
نوبت تدبير شد، رائي بزن
زندگاني، جز معمائي نبود
وقت، غير از خوان يغمائي نبود
تا نپيمائي ره سعي و عمل
اين معما را نخواهي کرد حل
هر کجا راهي است، ما پيموده ايم
هر کجا توشي است، آنجا بوده ايم
تو ز اول سست کردي پايه را
سود، اندک بود اندک مايه را
نيست خالي، دوش ما از بار ما
کوشش اندر دست ما، افزار ما
گر به سير و گشت، مي پرداختيم
از کجا آن لانه را مي ساختيم
هر که توشي گرد کرد، او چاشت خورد
هر که زيرک بود، او زد دستبرد
دستبردي زد زمانه هر نفس
دستبردي هم تو زن، اي بوالهوس
آخر، اين سرچشمه خواهد شد خراب
در سبوي خويش، بايد داشت آب
سرد ميگردد تنور آسمان
در تنور گرم، بايد پخت نان
مور، تا پي داشت در پا، سرفشاند
چون تو، اندر گوشه عزلت نماند
مادر من، گفت در طفلي بمن
رو، بکوش از بهر قوت خويشتن
کس نخواهد بعد ازين، بار تو برد
جنس ما را نيست، خرد و سالخورد
بس بزرگست اين وجود خرد ما
وقت دارد کار و خواب و خورد ما
خرد بوديم و بزرگي خواستيم
هم در افتاديم و هم برخاستيم
مور خوارش گفت، کاي يار عزيز
گر تو نقاشي، بيا طرحي بريز
نيک دانستم که اندر دوستي
همچو مغز خالص بي پوستي
يک نفس، بناي اين ديوار باش
در خرابيهاي ما، معمار باش
اين بنا را ساختيم، اما چه سود
خانه بي صحن و سقف و بام بود
مهره تدبير، دور انداختيم
زان سبب، بردي تو و ما باختيم
کيست ما را از تو خيرانديش تر
کاشکي مي آمدي زين پيشتر
گر باين ويرانه، آبادي دهي
در حقيقت، داد استادي دهي
فکر ما، تعمير اين بام و فضاست
هر چه پيش آيد جز اين، کار قضاست
تو طبيب حاذق و ما دردمند
ما در اين پستي، تو در جاي بلند
تا که بر ميآيدت کاري ز دست
رونقي ده، گر که بازاري شکست
مور مغرور، اين حکايت چون شنيد
گفت، تا زود است بايد رفت و ديد
پاي اندر ره نهاد، آمد فرود
گر چه رفتن بود و برگشتن نبود
کار را دشوار ديد، از کار ماند
در عجب زان راه ناهموار ماند
مور طفل، اما حوادث پير بود
احتمال چاره جوئي دير بود
دام محکم، ضعف در حد کمال
ايستادن سخت و برگشتن محال
از براي پايداري، پاي نه
بهر صبر و بردباري، جاي نه
چونکه ديد آن صيد مسکين، مور خوار
گفت: گر کارآگهي، اينست کار
خانه ما را نميکردي پسند
بد پسند است، اين وجود آزمند
تو بدين طفلي، که گفت استاد شو
باد افکن در سر و بر باد شو
خوب لغزيدي و گشتي سرنگون
خوب خواهيمت مکيد، اين لحظه خون
بسکه از معماري خود، دم زدي
خانه تدبير را، بر هم زدي
دام را اينگونه بايد ساختن
چون تو خودبين را بدام انداختن
عيب کردي، اين ره لغزيده را
طاس را ديدي، نديدي بنده را
من هزاران چون تو را دادم فريب
زان فريب، آگه شوي عما قريب
هيچ پرسيدي که صاحبخانه کيست
هيچ گفتي در پس اين پرده چيست
ديده را بستي و افتادي بچاه
ره شناسا، اين تو و اين پرتگاه
طاس لغزنده است، اي دل، آز تو
مبتلائي، گر شود دمساز تو
زين حکايت، قصه خود گوشدار
تو چو موري و هوي چون مورخوار
چون شدي سرگشته در تيه نياز
با خبر باش از نشيب و از فراز
تا که اين روباه رنگين کرد دم
بس خروس از خانه داران گشت گم
پا منه بيرون ز خط احتياط
تا چو طومارت، نپيچاند بساط