گل پژمرده

صبحدم، صاحبدلي در گلشني
شد روان بهر نظاره کردني
ديد گلهاي سپيد و سرخ و زرد
ياسمين و خيري و ريحان و ورد
بر لب جوها، دميده لاله ها
بر گل و سوسن، چکيده ژاله ها
هر تني، روشنتر از جاني شده
هر گل سرخي، گلستاني شده
برگ گل، شاداب و شبنم تابناک
هر دو از آلايش پندار، پاک
گوئي آن صاحبنظر، رائي نداشت
فکرت و شوق تماشائي نداشت
نه سوي زيبا رخي ميکرد روي
نه گلي، نه غنچه اي ميکرد بوي
هر طرف گل بود، آنجا وقت گشت
جمله را ميديد، اما ميگذشت
در صف گلها، بديد او ناگهان
که گل پژمرده اي گشته نهان
دور افتاده ز بزم يارها
خوي کرده با جفاي خارها
يکنفس بشکفته، يک دم زيسته
صبحدم، شبنم بر او بگريسته
رونقش بشکسته چرخ کوژ پشت
زشت گشته، بر نکويان کرده پشت
الغرض، صاحبدل روشن روان
آن گل پژمرده چيد و شد روان
جمله خنديدند گلهاي دگر
که نبودي عارف و صاحب نظر
زين همه زيبائي و جلوه گري
يک گل پژمرده با خود ميبري
اين معما را ندانستيم چيست
وينکه بر ما برتري داديش کيست
گفت، گل در بوستان بسيار بود
ليک، ما را نکته اي در کار بود
ما از آن معنيش چيديم، اي فتي
که نچيند کس، گل پژمرده را
کردم اين افتاده زان ره جستجوي
که بگردانند از افتاده، روي
زان ببرديم اين گل بي آب و رنگ
که زمانه عرصه بر وي تنگ
وقت اين گل ميرود حالي ز دست
ديگران را تا شبانگه وقت هست
من ببوئيدنش، زان کردم هوس
کاين چنين گل را نبويد هيچ کس
دي شکفت از گلبن و امروز شد
اي عجب، امروزها ديروز شد
عمر، چون اوراق بي شيرازه بود
اين گل پژمرده، ديشب تازه بود
چون خريداران، گرفتيمش بدست
زانکه چرخ پير، بازارش شکست
چونکه گلهاي دگر زيباترند
هم نظربازان بر آن بگذرند
خلق را باشد هواي رنگ و بو
کس نپرسد، کان گل پژمرده کو