گل بي عيب

بلبلي گفت سحر با گل سرخ
کاينهمه خار بگرد تو چراست
گل خشبوي و نکوئي چو ترا
همنشين بودن با خار خطاست
هر که پيوند تو جويد، خوار است
هر که نزديک تو آيد، رسواست
حاجب قصر تو، هر روز خسي است
بسر کوي تو، هر شب غوغاست
ما تو را سير نديديم دمي
خار ديديم همي از چپ و راست
عاشقان، در همه جا ننشينند
خلوت انس و وثاق تو کجاست
خار، گاهم سر و گه پاي بخسب
همنشين تو، عجب بي سر و پاست
گل سرخي و نپرسي که چرا
خار در مهد تو، در نشو و نماست
گفت، زيبائي گل را مستاي
زانکه يکره خوش و يکدم زيباست
آن خوشي کز تو گريزد، چه خوشي است
آن صفائي که نماند، چه صفا است
ناگريز است گل از صحبت خار
چمن و باغ، بفرمان قضا است
ما شکفتيم که پژمرده شويم
گل سرخي که دو شب ماند، گياست
عاقبت، خوارتر از خار شود
اين گل تازه که محبوب شماست
رو، گلي جوي که همواره خوش است
باغ تحقيق ازين باغ، جداست
اين چنين خواسته بيغش را
ز دکان دگري بايد خواست
ما چو رفتيم، گل ديگر هست
ذات حق، بي خلل و بي همتاست
همه را کشتي نسيان، کشتي است
همه را، راه بدرياي فناست
چه توان داشت جز اين، چشم ز دهر
چه توان کرد، فلک بي پرواست
ز ترازوي قضا، شکوه مکن
که ز وزن همه کس، خواهد کاست
ره آن پوي که پيدايش ازوست
ليک با اينهمه، خود ناپيداست
نتوان گفت که خار از چه دميد
خار را نيز درين باغ، بهاست
چرخ، با هر که نشاندت بنشين
هر چه را خواجه روا ديد، رواست
بنده، شايسته تنهائي نيست
حق تعالي و تقدس، تنهاست
گهر معدن مقصود، يکي است
وانچه برجاست، شبه يا ميناست
خلوتي خواه، کاز اغيار تهي است
دولتي جوي، که بيچون و چراست
هر گلي، علت و عيبي دارد
گل بي علت و بي عيب، خداست