شمع بگريست گه سوز و گداز
            کاز چه پروانه ز من بيخبر است
         
        
            بسوي من نگذشت، آنکه همي
            سوي هر برزن و کويش گذر است
         
        
            بسرش، فکر دو صد سودا بود
            عاشق آنست که بي پا و سر است
         
        
            گفت پروانه پر سوخته اي
            که ترا چشم، بايوان و در است
         
        
            من بپاي تو فکندم دل و جان
            روزم از روز تو، صد ره بتر است
         
        
            پر خود سوختم و دم نزدم
            گر چه پيرايه پروانه، پر است
         
        
            کس ندانست که من ميسوزم
            سوختن، هيچ نگفتن، هنر است
         
        
            آتش ما ز کجا خواهي ديد
            تو که بر آتش خويشت نظر است
         
        
            به شرار تو، چه آب افشاند
            آنکه سر تا قدم، اندر شرر است
         
        
            با تو ميسوزم و ميگردم خاک
            دگر از من، چه اميد دگر است
         
        
            پر پروانه ز يک شعله بسوخت
            مهلت شمع ز شب تا سحر است
         
        
            سوي مرگ، از تو بسي پيشترم
            هر نفس، آتش من بيشتر است
         
        
            خويشتن ديدن و از خود گفتن
            صفت مردم کوته نظر است