فريب آشتي

ز حيله، بر در موشي نشست گربه و گفت
که چند دشمني از بهر حرص و آز کنيم
بيا که رايت صلح و صفا برافرازيم
براه سعي و عمل، فکر برگ و ساز کنيم
بيا که حرص دل و آز ديده را بکشيم
وجود، فارغ از انديشه و نياز کنيم
بسي بخانه نشستيم و دامن آلوديم
بيا رويم سوي مسجد و نماز کنيم
بگفت، کارشناسان بما بسي خندند
اگر که گوش به پند تو حيله ساز کنيم
ز توشه اي که تو تعيين کني، چه بهره بريم
بخلوتي که تو شاهد شوي، چه راز کنيم
رعايت از تو نديديم، تا شويم ايمن
نوازشي نشنيديم، تا که ناز کنيم
خود، آگهي که چه کردي بما، دگر مپسند
که ما اشاره ها بدان زخم جانگداز کنيم
بلاي راه تو بس ديده ايم، به که دگر
نه قصه اي ز نشيب و نه از فراز کنيم
دگر بکار نيايد گليم کوته ما
اگر که پاي، ازين بيشتر دراز کنيم
خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپريم
بروي دشمن خود، در چگونه باز کنيم
حديث روشن ظلم شما و ذلت ما
حقيقت است، چرا صحبت از مجاز کنيم