عمر گل

سحرگه، غنچه اي در طرف گلزار
ز نخوت، بر گلي خنديد بسيار
که، اي پژمرده، روز کامراني است
بهار و باغ را فصل جواني است
نشايد در چمن، دلتنگ بودن
بدين رنگ و صفا، بي رنگ بودن
نشاط آرد هواي مرغزاران
چو نور صبحگاهي در بهاران
تو نيز آماده نشو و نما باش
برنگ و جلوه و خوبي، چو ما باش
اگر ما هر دو را يک باغبان کشت
چرا گشتيم ما زيبا، شما زشت
بيفروز از فروغ خود، چمن را
مکاه، اي دوست، قدر خويشتن را
بگفتا، هيچ گل در طرف بستان
نماند جاودان شاداب و خندان
مرا هم بود، روزي رنگ و بوئي
صفائي، جلوه اي، پاکيزه روئي
سپهر، اين باغ بس کردست يغما
من امروزم بدين خواري، تو فردا
چو گل يک لحظه ماند، غنچه يک دم
چه شادي در صف گلشن، چه ماتم
مرا بايد دگر ترک چمن گفت
گل پژمرده، ديگر بار نشکفت
ترا خوش باد، با خوبان نشستن
که ما را بايد اينک رخت بستن
مزن بيهود چندين طعنه ما را
ببند، ار زيرکي، دست قضا را
چو خواهد چرخ يغماگر زبونت
کند باد حوادث واژگونت
بهر شاخي که رويد تازه برگي
شود تاراج بادي يا تگرگي
گل آن خوشتر که جز روزي نماند
چو ماند، هيچکش قدرش نداند
بهستي، خوش بود دامن فشاندن
گلي زيبا شدن، يک لحظه ماندن
گل خوشبوي را گرم است بازار
نماند رنگ و بو، چون رفت رخسار
تبه گرديد فرصت خستگان را
برو، هشيار کن نو رستگان را
چه نامي، چون نماند از من نشاني
چه جان بخشي، چو باقي نيست جاني
کسي کش دايه گيتي دهد شير
شود هم در زمان کودکي پير
چو اين پيمانه را ساقي است گردون
ببايد خورد، گر شهد است و گر خون
از آن دفتر که نام ما زدودند
شما را صفحه ديگر گشودند
ازين پژمردگي، ما را غمي نيست
که گل را زندگاني جز دمي نيست