سرود خارکن

بصحرا، سرود اينچنين خارکن
که از کندن خار، کس خوار نيست
جواني و تدبير و نيروت هست
بدست تو، اين کارها کار نيست
به بيداري و هوشياري گراي
چو ديدي که بخت تو بيدار نيست
چو بفروختي، از که خواهي خريد
متاع جواني ببازار نيست
جواني، گه کار و شايستگي است
گه خودپسندي و پندار نيست
نبايست بر خيره از پا فتاد
چو جان خسته و جسم بيمار نيست
همين بس که از پا نيفتاده اي
بس افتادگان را پرستار نيست
مپيچ از ره راست، بر راه کج
چو در هست، حاجت بديوار نيست
ز بازوي خود، خواه برگ و نوا
ترا برگ و توشي در انبار نيست
همي دانه و خوشه خروار شد
ز آغاز، هر خوشه خروار نيست
قوي پنجه اي، تيشه محکم بزن
هنرمند مردم، سبکسار نيست
زر وقت، بايد به کار آزمود
کازين بهترش، هيچ معيار نيست
غنيمت شمر، جز حقيقت مجوي
که باري است فرصت، دگر بار نيست
همي ناله کردي، ولي بي ثمر
کس اين ناله ها را خريدار نيست
چو شب، هستي و صبحدم نيستي است
شکايت ز هستي، سزاوار نيست
کنند از تو در کار دل، باز پرس
درين خانه، کس جز تو معمار نيست
نشد جامه عجب، جان را قبا
درين جامه، پود ار بود، تار نيست
درين دکه، سود و زيان با همند
کس از هر زياني، زيانکار نيست
گهي کم بدست اوفتد، گه فزون
بساز، ار درم هست و دينار نيست
مگوي از گرفتاري خويشتن
ببين کيست آنکو گرفتار نيست
بچشم بصيرت بخود در نگر
ترا تا در آئينه، زنگار نيست
همه کار ايام، درس است و پند
دريغا که شاگرد هشيار نيست
ترا بار تقدير بايد کشيد
کسي را رهائي از اين بار نيست
بدشواري ار دل شکيبا کني
ببيني که سهل است و دشوار نيست
از امروز اندوه فردا مخور
نهان است فردا، پديدار نيست
گر آلود انگشتهايت به خون
شگفتي ز ايام خونخوار نيست
چو خارند گلهاي هستي تمام
گل است اينکه داري بکف، خار نيست
ز آزادگان، بردباري و سعي
بياموز، آموختن عار نيست
هزاران ورق کرده گيتي سياه
شکايت همين چند طومار نيست
تو خاطر نگهدار شو خويش را
که ايام، خاطر نگهدار نيست
ره زندگان است، عيبش مکن
گر اين راه، همواره هموار نيست
پي کارهائي که گويد برو
ترا با فلک، دست پيکار نيست
بجائيکه بار است بر پشت مور
براي تو، اين بار، بسيار نيست
نشايد که بيکار مانيم ما
چو يک قطره و ذره بيکار نيست