زاهد خودبين

آن نشنيديد که در شيروان
بود يکي زاهد روشن روان
زنده دلي، عالم و فرخ ضمير
مهر صفت، شهرتش آفاق گير
نام نکويش علم افراخته
توسن زهدش همه جا تاخته
همقدم تاجوران زمين
همنفس حضرت روح الامين
مسئلت آموز دبيران خاک
نيتش آرايش مينوي پاک
پيش نشين همه آزادگان
پشت و پناه همه افتادگان
مرد رهي، خوش روش و حق پرست
روز و شبش، سبحه طاعت بدست
جايگهش، کوه و بيابان شده
طعمه اش از بيخ درختان شده
رفته ز چين و ختن و هند و روم
مردم بسيار، بدان مرز و بوم
هر که بدان صومعه بشتافتي
عارضه ناگفته، شفا يافتي
کور در آن باديه بينا شدي
عاجز بيچاره، توانا شدي
خلق بر او دوخته چشم نياز
او بسوي دادگر کار ساز
شب، شدي از ديده نهان روز وار
در کمر کوه، بزندان غار
روز، بعزلتگه خود تاختي
با همه کس، نرد کرم باختي
صبحدمي، روي ز مردم نهفت
هر در طاعت که توان سفت، سفت
ريخت ز چشم آب و بسر خاک کرد
گرد ز آئينه دل، پاک کرد
حلقه بدر کوفت زني بي نوا
گفت که رنجورم و خواهم دوا
از چه شد اين نور، بظلمت نهان
از چه برنجيد ز ما ناگهان
از چه بر اين جمع، در خير بست
اينهمه افتاده بديد و نشست
از چه، دلش ميل مدارا نداشت
از چه، سر همسري ما نداشت
اي پدر پير، ز چين آمدم
از بلد شک، به يقين آمدم
نور تو رهبر شد و ره يافتم
نام تو پرسيدم و بشتافتم
روز، بچشم همه کس روشنست
ليک، شب تيره بچشم منست
گر ز ره لطف، نگاهم کني
فارغ ازين حال تباهم کني
ساعتي، اي شيخ، نياسوده ام
باد صفت، باديه پيموده ام
ديده به بي ديده فکندن، خوش است
خار دل سوخته کندن، خوش است
پير، بدان لابه نداد اعتبار
گريه همي کرد چو ابر بهار
تا که سر از سجده شکران گرفت
ديو غرورش ز گريبان گرفت
گفت که اين سجده و تسبيح چيست
بر تو و کردار تو، بايد گريست
رنج تو در کارگه بندگي
گشت تهي دستي و شرمندگي
زان همه سرمايه، ترا سود کو
تار قماشت چه شد و پود کو
نوبت از خلق گسستن نبود
گاه در صومعه بستن نبود
سست شد اين پايه و فرصت شتافت
گم شد و ديگر نتوانيش يافت
عجب، سمند تو شد و تاختي
رفتي و بار و بنه انداختي
دامنت از اخگر پندار سوخت
آنهم گل، زاتش يک خار سوخت
رشته نبود آنکه تو ميتافتي
جامه نبود آنکه تو ميبافتي
سودگر نفس به بازار شد
گوهر پست تو پديدار شد
راهرواني که بره داشتي
بر در خويش از چه نگهداشتي
آنکه درش، روز کرم بسته بود
قفل در حق نتواند گشود
نفس تو، چون خودسر و محتاله شد
زهد تو، چون کفر دو صد ساله شد
طاعت بي صدق و صفا، هيچ نيست
اينهمه جز روي و ريا، هيچ نيست